مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

دلم تنگیده... معلومه؟

از وقتی شنیدم که قراره یه روز کامل باهاتون باشم، یه حس هیجان بلند بالایی داشتم، اما خب به خاطر فردا که مراسم هفت هست، نمی تونم، هر چی هم با خودم فکر کردم نمی تونم راضی بشم که درست درمون ذهنم راست باشه و پاشم بیام. درسته منو به خاطر دوربین می خوایید. ولی من چی؟ من اومدن رو به خاطر تو می خوام و شاید یک نفرتون منو به خاطر خودم! که مطمئن نیستم!

همینه که هر بار راضی شدم که بیام، باز ناراضی شدم. رفتن خونه ی شهدا، خلوص می خواد... نمی خواد؟ مستند ساختن به نام شهدا تقوا می خواد، نمی خواد؟

بیام قطعا بهم خوش می گذره، اما چرا؟ چون کنار شما ها خوشم...

اما این خوشی که ممکنه فردا نه یه روز دیگه.. تجربه بشه رو یه جورای دوست ندارم. هر چند ممکنه که یه جور دیگه داشته باشمش، اما فردا نه...

نه به خاطر ختم که خب دلیل محکمیه... نه، به خاطر تقدس خونه هایی که می خوایید برید...

نه که من خیلی خوب باشم، نه، فقط سعی می کنم بد نباشم...

برم عکستونو ببینم...

دیدم!

یه فحشی بهت دادم، که اگه یکی به خودم بده...!

خدا غلط کردما...

خدا حفظت کنه...

خدا باشه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.