مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

کاش سرت بیاد...

فکر کردم می تونم ببینمت و هیچ کاری نکنم اما وقتی بطری نوشابه رو وقتی داشتی ظرف می شستی پرت کردم سمتت. رو ظرف شویی دیدم واقعا از دستت عصبانی ام! 

دلم می خواد دیگه نبینمت! 

ولی فعلا باید جلوت،‌خود داری کنم! 

ولی... 

نمی دونم از کی نامردی ... 

من بلد نیستم نفرین کنم. اما دستام همین طور داره می لرزه. پاهام جون راه رفتن نداره! 

بدنم بی جون شد... 

ولی دعا می کنم سرت بیاد رفتاری که با من انجام. دادی... 

حس خوبیه...

قدیما این شکلی بود که می دیدمت قلبم می افتاد تو پاچه ام! 

اینقده تون تون می زداااا 

بعدها آروم شدم. همین شد که ده روز کنارت بودم، کنار همه ی استرس ها و خنده ها و شادی هاتون، یه لحظه هم قلبم از جاش تکون نخورد.  

اصلا همین چیزا باعث شد که کلی بشینم کنارتون و همکاری کنم و حالا راحت وقتی چشم تو چشم نیستیم هر چی دلم می خواد از خودت و همه انتقاد کنم...  

حس خوبیه...

نــــــــــــــــهــ

هنوزم از دیروز تا حالا بعد از اینکه اون جمله ی مزخرف رو یادم می آد دهنم خشک می شه، آرواره ام قفل می کنه، تنم می لرزه... چشام وا می مونن و قسمت چپ سرم درد می گیره! 

 

؛ من اگه بچه داشته باشم،‌خودمو می کشم؛

خوابم می اوووووووووووووومد!

الان ساعت چنده که من بیدارم هان؟
نشستم وبلاگ آپ کردن؟ 

شارژ فرستادن؟ 

الان انگار نه انگار که صبح تا عصر دیروز خسته شده بودم. سرم داشت می هنگید. 

سمت چپ سرم درد می کرد 

نه هیچی الان معلوم نیستش! 

امیدوارم الان که خوابم نمی اد! 

حداقل خمیازه نمی کشم! 

کار مثبتی انجام بدم.

تو خدایی کن خدا... هر چند من بندگی کردن نمی دونم...

حافظه رو گم کردم! 

فکر کنم بدونی... 

اما وقتی گفتی دوربین... 

نگفتم گمش کردم. گفتم حافظه نداره! 

آخه یه نفر هی می گه توکل به خدا... 

 

خدا می دونم اگه بخوای پیدا می شه... مطمئنم که مال حلال گم شدنی نیست...

مــــــــــــــیرم

میرم 

نمی رم

می رم 

نمی رم 

می رم 

نمی رم 

می رم 

می رم 

.

.

.


سراب نیست...

این روزا که همش منتظرم یه خبری بشه.. یه حالیم...

هی یه ابی می بینم و بهش نمی رسم. سراب نیست. اما به آبه هم نمی رسم...



خدایا ...

خدایا ...

این راه برام سبز باشه ...

خدا...

خدا تو که می دونی من خر و خرما رو با هم می خوام

می شه هوامو داشته باشی؟

بازیم نده...

یادمه یه بار دوستم که مدت زیادی داشت از من کمک می خواست برای اینکه بتونه دانشگاه قبول بشه، مدت ها داشت به من دروغ می گفت! من مدام داشتم براش توضیح می دادم و راهنمایی اش می کردم واون مدام داشت می گفت که می خونم و ... در واقع مدت زیادی داشت به دروغ می گفت که می خونه، برنامه هارو اجرا می کنه و ...

خب خودش اومد اعتراف کرد!


این خاطره ی بدیه برای من که یه نفر این همه مدت منو سر کار گذاشته باشه.


همینه که از دورغ بدم می آد

همینه که راحت به ادما

به حرفاشون اعتماد ندارم

همینه که از بازی خوردن بدم می اد...

حتی اگه به نفعم باشه... حتی اگه به صلاحم کاری انجام بشه حاضر نیستم بازی خوردن رو راهی برای منو به صلاحم رسوندن انتخاب کنن...

بیا راست و حسینی وایسا حرفت رو بزن، اما بازی م نده...

از راه کج به مقصد نرس...

حالمو بد نکن...


البته بدتر از اون اینه که من الان نمی دونم داری راست می گی یا نه...

یا همین سوظنی که بهت دارم خیلی بده...

عذابه خودش...


ممنونم خدا...

خدا ازت ممنونم...

نمی دونم ... قطعا باید شکرت رو بجا بیارم.

اما قطعا ناراحتم که دوباره این اردوی جهادی رو قسمت نمیشه برم...

نمی شه خدا؟

نمی دونم...

اما این سرعت رو خدا جون توقع نداشتم. خیــــــــــــــــــلی ماهـــــــــــــــی خـــــــــــــــــدا...


هر چی بشه می گم شکر...