مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

همهمه نکنید لطفا!

یه هو اومدم تو پارکینگ با جمعیتتون که روبرو شدم، یه حس خاصی داشتم، اصلا متعجب شدم، از اینکه یه هو این همه آدم... این همه آدم نه شونصد تا ها... نهایت 25 تا بودیم، جمع جمع که می شدیم 25 تا بودیم... اومدم سلام احوال پرسی کوچولو و ... 

دیگه تقریبا هیچی نگفتم!

وقتی یه جایی هم حرف برای گفتن داشتم، :|||||||||||||

آخر شب بالاخره یکی گفت چرا این همه دمغی، نمی دونم شاید گفت چقدر ساکتی... بازم نمی دونم! مهم اینه که به این حالتم اعتراض کرد،

و من باز حرفی نداشتم بزنم...

نمی دونم...

مغزم همیشه پره، همیشه که می گم یعنی همیشه، یعنی همیشه یکی تو ذهنم شلوغ بازی داره، شاید یه وقتا حرفی نباشه اما ذهنم هیمشه شلوغه، اما خب همه ذهنی اند، حضور فیزیکی یُخ!

بعد وقتی زیاد می شن مغز من تحملشو نداره، نمی دونم این خوبه یا بد!

اما حوصله ی شلوغی ... نـــــــــــــــــــــــــــه!

با اینکه همیشه این اهنگ های گلچین شده ام دارند زیادی می خونن، با صدای بلند می خونن فاما من حوصله ی شلوغی ندارم، مخصوصا وقتی مهمون داریم!

می دونم...

می دونم ... این بده، خیلی بده، بدهکه آدم با مهمونش حرف نزنه...

البته مهمونای که خودشون با خودشون زیاد حرف می زنند شاید پیدا نباشه حرف زدن آدم...

اما کلا خوشا مهمونی ای که دو تا خانواده باشیم، دو سه بچه و کلی حس خوب

بدون شلوغی،

بدون همهمه....

و چقدر بده که من الان می شینم در مورد مهمونامون این طوری می گم! بماند که خیلی شوخ هستن، من اما با یه درصد شوخی هاشون می خندم...

ما هنوز آدمیم...

داشتم به این مهمونی های جالبمون فکر می کردم، به اینکه همه دور همیم، از خونه ی بزرگ فامیل رفتید به خونه ی نفر بعدیِ بزرگِ فامیل، بعد هم نفر بعدی که خونه ی ما باشه، بعد این وسط جالب بود برام که ما درس حسابی دعوت نشدیم برای بزرگ دومیِ، داشتم به این فکر می کردم که آدم حسابمون نکردید!

بعد هی داشتم حرص می خوردم، با خودم می گفتم مگه ما اضافه ایم؟که آدم حساب نشدیم؟ 

بعد تو این فکر کردن ها، یه هو به ذهنم رسید که الان از آدمیت ما کم شد که دعوت نشدیم؟ نشد دیگه، ما هممون هنوز آدیم، هم ما، هم شما ها، منتها اینکه بگم دیگه بعدش حرص نخوردم دروغ گفتم، اما خب همین که بندِ دعوت شما نیستم خوبه، این خیلی خوبه...