مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

نفرین کرد دختر...

از نفرینی که شنیدم اشک به چشام پاشید

خدا خودت می دونی که من یه درصدم شده راه باز می ذارم برای برگشت... هر چند همه چی علیه اونه...

خدا دیدی اشکای مامانو... 


تعجب کردم وقتی اینو خوندم:

"سلام. امروز 3جا دلم شکست طوری نیستمن کاری که کردم دل مادرم رو شکستم اگه نموندم به جان مادرم قسم خوردم که دیگه حرف نزنم کمکم بهتون ثابت میشه من کاری نکردم جز چیزهایی که گفتم

خدا مامان بد جور نفرین کرد..."


مگه ما مامان نداریم؟ 


یا رضا که دلتنگتیم هممون که دعوتمون کنی... خودت واسطه ی ما و خدا شو

بد جور گیر مهربونی ات هستیم...

بد جور...


دیگه به کسی اعتماد ندارم... چرا هر پله با دروغ؟ چرا؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.