مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

آخ آخ آخ

خب بذار از شوخیاش بگم اول!

از دست اون فسقلیِ جمع که صدای مبایلو کم نمی کرد!

رفته بود خوابیده بود جلوی تلویزیون و چنان لم داده بود روی بالشتی که برای خودش رفت آورد و بعد رو به جمع خوابید و چنان محو تو شده بود که هر چی ام صداش می زدیم از هپروت نمی اومد بیرون! بعد نمی دونم دیگه خودش صدامونو شنید یا خودش برگشت سمت تلویزیون و دیگه چیزی نگفت! به تماشای اون پرداخت!

خاطره های داداشی!

هر چی جمعو جمع می کرد یه چیزی بگه باز می رفتن تو قدیم ندیما!


بعد از همه ی اینا گذشته پاهای هممون بود که خشک شدن! من یکی که رسما انگار 20 ساعت تو اتوبوس نشستم! یعنی اینقد بالای زانوم درد داشتا!

تو ام که آخ آخ! دیگه آخریا یکی از زانواتو که چارزانو نشسته بودیو می گرفتی با قفل دو تا دستات می گرفتیشون یکم بیاد بالا، کمتر آخت در بیاد و نتونی چیزی بگی!

حالا من که راحت بودم، کلا زیاد تکون خوردم! اما آخ آخ آخ! آخه می تونم یه جا یه جور بشینم؟


مخلص کلوم! تو دلم نرفتی! نلرزید دلم! اما خوبی...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.