مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

بهار هنوز می خندد...

بعد داری کلی حرف می زنی و شکسته نفسی می کنی که کاری نکردی و وظیفت بوده و اینا...

بعد نمی دونم از کجا کلمه ی مراحمید! در اومد که وسطاش خوردمش و سعی نمودم یه کلمه ای دیگه بجورم! متوجه نشی هول فرمودم! اصن هولِ چی رو نمی دونم! از بس سرم تو پیامِ دوستان بود و همزمانِ تشکرات از تو، پیام جواب می دادم، یه هو سوتی دادم!!!

حالا دیگه نمی دونم مراحمید چه ربطی داشت! اصن برو سراغ پرتغال فروش!


بعد یه همشهری بیشتر نبودیاااا، فکر کنم دیدی که از بوی سیگارت، گوشه ی چادرمو آوردم گذاشتم رو مماغم، اصن خودت حرف کشیدی پیش که کجا درس می خونمو... که خواهرات هم همونجای درس خوندن که من خوندم،  که همش سر این جاده وای میسادن و ... انگار دلت برام سوخته، سوختن که نه... خب خودت همیشه نگران آبجیات بودی دیگه...


گاهی به زمانه ی سرد

که استخوان هایم را می شکند

شک می کنم!

گرم می شود

مهربان!

گوشه ی لبش می خندد

سرم را روی دوشش می گذارم 

و سینه ی دردناکم را با زمزمه ی حسینش می شویم...

اما هوا هنوز سنگین است...

سنگ های بیابان هنوز داغند...

اما بهار با یک گل هم بهار می شود...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.