مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

خواهش که می تونم بکنم؟

از اون وقتی که نشستم تو اتوبوس و شروع کردم به همه ی حرفا فکر کردن اول کمرم شروع کرد به درد اومدن.. و از وقتی نشستم تو پرایدِ همشهریم، سینه ام سنگین شد! نمی دونم چی شد اصن.. اما هنوز سنگینه... کمرم دردآور و سینه ام... سنگین...


نمی دونم این همه هیچی نگفتناتون رو چی بگم... از یه جایی به بعد رفتارتون یادم داد که دلخوریامو بیام به خودتون بگم... از یه جای به بعد اعتمادم به دهن لقی آدما نه گفت و حرفم تو دهنم ماسید، یخ زد تا امروز که موندم تا حرف بزنم.. سرتون پایین بود و ... شرمندگی تون هیچی رو عوض نمی کنه، سکوتتون داغونم می کنه، حرف بلد نبودم بزنم و اگر نه باید سر جفتتون داد می زدم، فریاد می کشیدم، تا اونقدر آروم، از درونتون خبر ندارم...، نشینید و نگام کنید یا احیاناً سرتون رو کج کنید یا بذارید رو زانوتون و نگام نکنید... تو چشام راست راست نگاه کنید و بگید بازم دروغ می گید... 

بشینم به تو، تویی که برگشتم بهت گفتم نمی دونم چرا هنوز دارم باهات همکاری می کنم، برگردی بگی که بازم دروغ می گی اما نه به کسای که دوستشون داری... که دوستم داری؟ آره؟ پس یه کم عاقل باش...

نذار اشکام هی بخوان بریزن و نیان، 

و تو، تویی که راست نشستم گفتم از با تو اومدن می ترسم، حق بهم می دی که چی؟ 

فکر می کنید نباید جبران کنید؟

فکر می کنید نباید یه کم به فکر باشید؟

هان؟

کجای کارید؟ هان؟

کورِ کور نباشید... دورو برتون پر از گرگه... پر از شغال... پر از روباه... آروم تر زندگی کنید... خواهش می کنم... نه برای من! برای خودتون... برای فرداتون... 

دارم به این فکر می کنم که امشب ممکنه به چشمام که سرخ نباشن احتیاج پیدا کنم و اگر نه الان اشکام اینقدر گوشه ی چشمم منتظر نمی موندن...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.