مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

گریه نه! بی خیالی...

دی شب که تا تهش سرم گرم بود به تحقیق ساختن و از خستگی در رفتم زیر کرسی!

امروز که لرزیدم برای نه گفتنم، هم بی خیالم...

گریه نه، 

باید بی خیال باشم...


بد نشد عصبانیت دیشبم، انگار همه منتظر جواب من بودن تا همه ی نظرات منفی شونو اعلام کنن! به این فکر می کنم که اگه جوابم مثبت بود چی می گفتن! اصن می گفتن؟ اصن می تونستن منِ سرتقو راضی کنن؟ می تونستن با یه دندگی ام رانندگی کنن؟ نمی دونم...

اما عصبانیت دیروزم، اعصاب خوردی ای که از حرفای دیروز تو یه جمع دوستانه زدم و چیز خاصی نشنیدم، از اعصاب خوردی ای که به خاطر یه رفتن و نرفتن و نه شنیدن حاصلم شد، بد نشد... بد نشد که از سر عصبانیت، بلند نه بگم و مثلا قاطع باشم!


حتی اگه نفرین بشنوم، حتی اگه به خاطر من اطرافیام بشینن گریه کنن، توهین بشنون، اعصابشون خورد بشه، قلبشون درد بگیره... حتی اگه تجربه های زندگی سخت به دست بیان...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.