مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

صدقه هم دادم!

بشینی با خودت فکر کنی که یه هو یه اتفاقی برات بیفته و بیهوش بشی... فلانی و فلانی و فلانی بیان بیمارستان و ... اصن از همین خیال بافی های خرکی! 


صبح پاشی ببینی برات ساعت یک و خورده ای نصفه شب پیام اومده که سلام بیداری؟؟

بذاری ساعت 9 جواب بدی و بعد بپرسه که خوبی جان من؟

خواب دیدم تصادف کردی، یه پرشیای سفید بود، خودت و عابر پیاده تو کما بودید، تا صبح خوابم نبرد! عین اینا که پشت در اتاقای بیمارستان هی راه می رن!


و تو مات و مبهوت و البته به خنده برگزار کردنِ این رخداد هی تو ذهنت بچرخی که دیدی نگران می شه؟ دیدی میاد؟ دیدی؟


و هی بگی خاک تو سرت کنن سعیده! با این فکر هات! آبجی بزرگه بمون ...چیز دیگه ای نشو! نخواه که باشی، از همون وقت که فهمیدی نیستی دیگه نخواه، بهش فکر نکن. می دونم نمی خوای.. اما بهش فکر نکن...


تو تنهاییت خیال انگیزناک نشو، خودت باش... خودتو تنهاییت... خودتو تنهاییت...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.