مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

بچه پررو!!

تا متوجه شدم که می تونم یه روز رو بی دردسرِ چشام نخورم، هی چپ و راست سر یخچال نباشم، هی نرم و بیام بخوام یه چیزی بخورم! سریع یه روزه گرفتم!

اما انگار فقط یه روز بود! نمی دونم شایدم تا فهمیدمش، پرید وسط خودشو هی داره برام لوس می کنه! شیکمو شدنمو می گم! تا فهمید که فهمیدمش، داره باز شلوغ بازی در میاره! البته خب منم جلوش کم نمی آرم! دارم ادبش می کنم! بچه پر رو...

می ترسم...

بی اعتمادی ام به آدم ها هر روز داره زیاد تر می شه...

از خودم می ترسم...

آجی

هیچ وقت آجی نبودم، هیچ وقت...

از وقتی تو بهم گفتی آجی، حالا خودمم برا خودم آجی می تراشم...

تعداد کسای که برام لیاقت گفتن این کلمه رو دارن زیاد نیستن، اما آجی گفتن رو دوست دارم...


هه، بچه که بودم، لوس که بودم، به یِ سنی که رسیدم، دوست نداشتم بچه ای بعد از من باشه!

حتی آجی...

مزه شو هیچ وقت درک نکردم...


این روزا از شنیدن لفظ آجی ذوق می کنم...

شهر به شهر...

آنجا که زندگی

ما را با هم یِر به یِر کرد

من ری به ری 

شهر به شهر

شلوغ تر شدم...



این شعرای کوچیکو یه روزی من به گوش همه می رسونم، این ها که همه شون پر از شخصِ "تو" اند... 

یه بهونه ی کوچولو فقط!

کاش بچه بودیم! بعد اون موقعی که با مامان می رفتیم یه جا، هی نمی خواستیم بگیم پاشو و پا نشه!

سریع می گفتیم جیـــــ ـــش داریم! بعد تو دستشویی عمومی هم نمی رفتیم! بعد سریع می رفتیم خونه!


انگار همه چی آرومه!!!!!!!

امروز داشتم قصه ی بی سر و تهِ گوشیِ فلک زده یِ بی در و پیکرم رو واسه یکی تعریف می کردم چش و چالش وا شه، بعد مث من نشه که وقتی داره هفتا پادشاه خواب می بینه، یکی مثلا بخواد دل بسوزونه براش، بعد ... و قص علی هذا!


بعد تعجب کردم از رفتار خودم، که دیشب وسط مهمونی، وایساده بودم، رسیدید، با سینی چای بودم، همه پا شده بودن، سینی دستم بود، دست ندادیم! حرف زدیم، سلام کردم، جواب دادی، بعد ترش هم باز حرف زدیم، باز جواب دادی، عین دو سه چارهفته ی پیش نبود که دست دراز کردم، دستت تکون نخورد، حتی برای خدا حافظی دست دراز کردی و گفتی خدا حافظ...

آروم بودم...

می فهمی؟

آروووووووووم!


نتیجه گیری(!) : از بی توجهی آدم ها به خودم بیزارم، حتی اگه غلط اضافه ای کرده باشن، مقصر باشن، بعد خودم بگم نباش تو زندگی ام، بعد برم دست ببرم برای سلام و توجه کردن...

نتیجه گیری(!) : اصلا نمی فهمم خودم رو! حتی این دو خط بالا رو نوشتن هم راضیم نکرد... درسته که یاد نگرفتم که قهر کنم، حتی اگه آدم ها غلط اضافه ای کرده باشن... اما این آرومیِ دیشب خوب نبود، این آرامش بینمون خوب نبود، می دونی چی می گم؟ این همزیستیِ مسالمت آمیزو دوست ندارم وقتی اعتمادمو به آدما ازم گرفتی... من نباید این قدر راحت با تو برخورد کنم، این قدر نباید به این آرامش بینمون و این احترام محتاج باشم که آروم باشم... 

نمی فهمم خودمو...


و تهش اینکه: خوشحالم حدود نیم ساعت یکی داشت با من چونه می زد که پاشو بیا برای فلان جا نویسنده شو... پول خوبی هم توشه.. هر چی نباشه، از اون فضای رطب انگیز ناکی که بود( اونم شب اربعین) دور بودم...