مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

لبخندِ چشمای تو...

اینو دیروز ظهر باید می نوشتم که با هر خنده ی تو با اون چشای هزار رنگت زنده می شم...

اما الان می نویسم، میون این دلتنگی های گاه گاهم می نویسم.. که حتی اگه لب موت باشم کافیه یه بار بیای بهم نگاه کنی و یه لبخند بزنی...

حتی اگه بی مقدمه کنار سفره ی دو نفره مون، با اون تاس کباب خوشمزه وقتی داری لقمه لقمه با اشتها می خوری، یه هو بی مقدمه بگم که: بستنی می خوام

برگردی بهم بخندی و بگی: چلی؟

بعد که نگات کنم و از دیدن چشات قند تو دلم آب شه، با دیدن خنده ات جون بگیرم، بگی آخه الان؟

بعد بگم: دیشب می خواستم، یادم رفت بگم!


مهم نیست که از دیروز تا حالا برام نخریدی هنوز، مهم اینه که با خنده های تو جون می گیرم... زندگی برام رنگی رنگی می شه وقتی تو چشات نگاه می کنم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.