مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

باید آروم باشم... بی حکمت نیست...

اینکه این همه درگیرم رو دوست ندارم، اینکه بعد از چند ساعت تنهایی کتاب خوندن، پا می شم برم که بعد از یه عصرونه ی مفصل باهات برم نمایشگاه، حتی پیشنهادش رو هم می دم اما بعداز جمع کردن عصرونه که یه نون پنیر ساده بیشتر نیست اما تا جا داشتم و نداشتم خوردم! بدون هیچ کلام اضافه ای اشک تو چشام جمع می شه و بدون رد و بدل شدن هیچ حرفی در مورد پیشنهادی که حتی پذیرفته شد، چون پذیرفته شد بیخیال رفتن میام دوباره تو همون تنهایی ام ...

فکر رفتن و نرفتن، فکر دوبار نصیب شدنِ این سفر برای دوستم، فکر ... دلم می سوزه... هنوزم نتونستم باهاش کنار بیام... حتی دلم می خواد این دو هفته ی نبودن دوستام هیچ ارتباطی باهاشون نداشته باشم، نمیتونم با دعوت نشدنم کنار بیام...نمی تونم... خودمو نمی فهمم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.