مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

خوش آمد گویی!

بعد از مدتها یکی نشسته داره همه ی اینجا رو می خونه!

خوش اومدی به خونه من ...

دوست داشتنِ تو و تو و تو و تو و تو به هیچ کدومتون ربطی نداره.. دِلِ من دَلِه نیست...

یه وقتا به خودم این حقو میدم که هر کسی رو تو زندگیم دوست داشته باشم..

به هیچ کسی هم مربوطی نیست...

یعنی به اون یکی مربوط نیست که این یکی رو دوست دارم...

و این یکی هم حق نداره بگه چرا اون یکی رو دوست دارم...


جنس دوست داشتن مهمه... که اونو تو خوب فهمیدی...


یه وقتا هم مث همین الان، دلم می خواد سرمو بکوبونم به طاق!

چشام اشکی ان..

اسم این حس عادت نیست! نبوده..

پاکه...

اما خاطرات ناپاکی با خودش داره...

که آزارم میده...

که هیچ وقت از نظر تو این نگاه من، منطقی نبود..

و قطعا نیست...


یه بار به یکی گفتم خیلی دلم می خواد تو نبوده باشی اون کسی که اون حد آبرو ریزی کرده باشه..

الانم دلم می خواد بنویسم خیلی خیلی دلم می خواد این پاکیِ ذاتی، ابدیِ ابدی باشه... از ازل تا ابد...

می دونم خوب حرفمو می فهمی... می دونی که این خواستن چقدر خواستنیه برام.. می دونم می دونی...


اینم خوب می فهمی وقتی می گم روی سنگ فرشای زیر 33پل یه رهگذر چه طور خاطره بازی کرد با فکر من... 


الان یاد یه چیزی افتادم، تو این گیرو دارِ این فکرام...

هیچ ربطی هم به فکرای قبلی نداره...

اینکه من و فکرم به درد یه جوونِ 26-27 ساله نمی خوره... باید بزرگتر از این حرفا باشه، باید بزرگیشو حس کنم... اینو یه آدم پخته بهم گفت.. گفتنش رو دوست داشتم.. حرفشو قبول داشتم.. مردیِ مردم رو باید حس کنم.. تکیه گاه بودنشو باید حس کنم... حضورش باید برام بزرگ باشه... بزرگیشو باید ببینم... آقایی اش باید روشن باشه برام... 

هه.. اینم یه بی ربطیِ دیگه تو فکرام... عین همیشه که از شرق به غرب .. از شمال به جنوب پرت می شم...

اِسپم...

چقدر دیگه باید منتظر یه شعر جدید از تو باشم؟!


میدونی؟

اِسپم های ایمیل یه حس خوبی دارن...

از خادم المهدی تا خادم الشهدا...

تجربه نشون داده وقتی یه نه می شنوم دو سال نه رو نیارم جلوم بذارم و باهاش آره بشنوم..

بعد از یه چیزای که پشت نه نشسته بودن شاید، حرص بخورم...


این روزا برای رفتن.. برای دعوت شدن.. زور نمی زنم.. شاید برام گرون تموم بشه.. هر چی خدا بخواد...

فرار کردم..

حالم بد بود.. چند روز پیش حالم بد بود، حال حرف زدن نداشتم، حال فکر کردن هم.. حال توضیح دادن هم.. حال بودن هم.. فرار کردن به خونه ی سلطانم، تحمل کردم، نشد.. اشکم در اومد.. آروم شده بودم، فکرهام زیاد بودن، می خواستمو خودمو آروم کنم نمی شد.. 

نتیجه ی خوبی تهِ فکرام نبود.. درد داشتم، از نرفتن.. از انتخاب نشدن.. از وقت هایی که هیچ وقتشون شاید نه های گنده نشنیدم، از وقت هایی که راحت همه چی داشتم.. از این لوسیِ مسخره ی ذاتیِ ته تقاری بودنم!


تهِ دلم یه جایی وسط شب سوخت! اون جا که نهِ اصلی رو گفتم و فهمیدم که نمی رم.. چند روزی گذشته.. اروم ترم.. قسمت نشده که برم سر همشون داد بزنم.. آروم شم.. قسمت نشده هنوز که برم یه دل سیر دلم بسوزه و اشکام بریزن و برگردم..


اما فرار کردم.. آبدیده نیستم.. چکش نخوردم.. به جاش تا شده ناز خریدم.. 

عادل باش خب!

من برقو روشن بذارم، تو بغلش خوابت نمی بره! 

اما من برقو روشن نذارم، بدون بغلش هم با برق روشن خوابت می بره!

اینه عدالت؟


میگم زور می گی بگو نه!

تنهایی ات این روزها عمیق شده است...

این بفرمایید شامِ لعنتی با آن همه بغض های صنم! ارزش داشت که تو تنهایی توی اتاق، روی تخت خوابیده باشی و بازیِ نوه ات با پاهایت را ببینی و تنهایی سر کنی وقتی مهمان داریم؟ 

مغروووووووورم!

این غرور مسخره رو دوست دارم که پولِ یه ساعت یه ساعت حرفاشو، خودش می ده.. 

این ارثِ از خاندانِ خان زاده ها رو دوست دارم... 


دلتنگم...

دلتنگی را چگونه معنا کنم...

چگونه سرش را بگیرم بگذارم روی سینه ام؟

درد دارد...

خاطراتم را چگونه به دیوارِ چسبیده ی اتاقم معنا کنم؟



دلتنگ باشی و حامد زمانی از دلتنگیِ رضا(ع) بگه...

بیست و چهارمیش هم پر شد...

تولد باید حس خوبی داشته برای آدم...

باید آدمای دورو بر حس خوبی بدن...

باید پیامک یِ دوست رو بوسید...

باید از دور هم جمع شدن های فسقلی به خاطر خود، ذوق کرد...

باید از هدیه ی آخر شب و سر ظهر غرق شادی شد...

باید از پیامکای یه هوییِ دوستان شاد شد...

باید ته و تویِ اینکه کی کمپلت پیام های دوستان رو برات فرستاده رو در آورد...

باید از شیطونیِ دوستان خندید...

باید از حس خوبِ تولد تلد مبارکای یِ 3 ساله یِ ناناز غرق لذت شد...

باید همه ی حسای خوبِ این روز تو تا تهش سر کشید و لحظه های دوست نداشتنیِ بدونِ خنده اش رو از یاد برد...

باید از داشتن این خانواده و دوست و آشنا لذت برد...

باید جور دیگه ای متولد شد...

شعر گفتم!

باز هم شعر می شم...

اشکم در میآد!

هیچ چشمی برای دیدنش محرم نیست...