مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

تولدته خب...

یه سری اتفاقای زندگی مثل رفتارِ تبریک ساده ی تولدت، شاید هیچ معنیِ خاصی نداشته باشه، شاید توی هیچ کدوم از چارچوب های زندگی نگنجه...


نه حس خاصیه از طرف من و نه شاید حس خاصی از طرف تو...


یه سری اتفاق می شینن پشت سر هم، یه سری اتفاق که منو می رسونن به تو.. منو باز هم می رسونن به تو... متوجهی؟ باز هم...

هنرمند باش..

دفه ی اول که دیدمت و اونقدر برام جالب بودی فقط به اون دلیل بود که شکل دوست نازنینی بودی..

دفه های بعد خورد تو ذوقم! هر چند تو هموناولین دیدار داشت می خورد اما زمان کنار هم بودنمون شاید نذاشت...

بعد ها سر اون  فیلمه که هارت و پورت کردی و ... دیگه دیروز که دیدمت خیلی خودمو نگه داشتم که هیچی بهت نگم! اما خب زبونمه! دیگه! با تایید اینکه خوشحالم تو گروهمون نیستی انگار به شدت ناراحت شدی! رفتی واسه یکی درد دل کردی که این منم که بعد از 8 سال دانشگاه اومدن (15ترم!!!!!!!!!!!!!!) توسط یه دختر خوار شدم؟!


یعنی خب اون موقع که فهمیدم که سید هستی که فهمیدم باید بیشتر بهت احترام بذارم! اما خب زبونمه دیگه! توام که رو زبونت راه می ری! ولی در کل خوشحالم که بهت برخورد! حتی خندیدم! شاید دیدمت یه جوری از دلت در بیارم، اما خب امیدوارم این برخوردنِ مثبت باشه! درست رفتار کنی! پاشم برم فیلمه رو پیداکنم برات بیارم! اون قبلیه انگار به دردت نخورده!

باش.. نباش.. باش..

فکر کن طرفو از خونه ات بفرستی بره بیرون..

بعد هر روز منتظرش باشی!