مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

حس داشتنِ شما ها...

شاید دیر باشد که میزبان شماها بودن را بنویسم، که شنبه مرا غافلگیر کردید را بنویسم، اینکه از شمالی ترین نقطه ی ایران، دوستانی دارم خونگرم را قطعا دیرشده است نوشتنش، اما باید بنویسم که شماها همانی هستید که روزهای سرد و گرم و غمگین وشادتان در حرم خانم فاطمه معصومه یاد من بوده اید... همان ها که با آمدنتان روی فکری که مدام مرا می خورد که شماها مرا سر کار گذاشته اید، خط کشیدید، همان هایی که بی ریا آمدید، نشستید، برخاستید و خوردید و جمع کردید و رفتید...


روزِ دوست داشتنیِ بودنتان با وجود خستگیِ مفرط و نامیمونِ تن و نه روحم، خوب گذشت...

سوغاتی های نازنینی که مرا مهمان کردید و سوغاتی ای که مهمان من بودید و شامِ ماکارونیِ شکل دار و آبگوشتِ ظهر و خدا حافظیِ هول هولکیِ اخر... همه را دوست داشتم، چون شما ها را دوست داشتم...


و قطعا چند روز بعدش وقتی داشتم برنامه می چیدم برای پیش شما آمدن و با یادآوریِ سر کار رفتنم همه چیز توی ذوقم خورد را یادم نمی رود...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.