مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

باید بخوابم!

دیگه حرفی ندارم!

نه که فکر نکنم!

اینم باید بنویسم!

که دو روز پیش، صبح زود خواب دیدم بچه ی دوستم رو گرفتم و به طرز عجیبی وقتی سرش روی شونه ام بود از دستم افتاد پشت سرم

کبود شد

گریه نکرد

و هر لحظه داشت به مرگ نزدیک می شد

و منِ بهت زده

وقتی پشت سر هم می گفتم : یا امام غریب

وقتی هی امید و ناامیدی از سر و کولم بالا می رفت

وقتی مرد

و مرد

و برگشتم سمت خانواده اش

و فهمیدم این بچه یک رباطه :|||||

از کشور ژاپن :|||

و تو همه ی دقایقی که داشتم امام غریب رو صدا می زدم مامانِ بیچاره ام از ناله های مداوم من از خوابِ بعد از سحری بیدار بشه و بیاد صدام بزنه و بعد که بیدار شدم هیچی نداشته باشم برای گفتنِ اینکه چه خوابی دیدم و چرا این همه نالههههههههههههههههههههههه می کردم :||

صبح هم خواب بمونم و حدود بیست دقیقه دیر برم سر کار

خیلی شیک :)

داشتم به این فکر می کردم که فلان مطلب رو هم بنویسم و بخوابم!

ولی یادم رفت :|

آهان یادم اومد :دی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.