دیگه حرفی ندارم!
نه که فکر نکنم!
اینم باید بنویسم!
که دو روز پیش، صبح زود خواب دیدم بچه ی دوستم رو گرفتم و به طرز عجیبی وقتی سرش روی شونه ام بود از دستم افتاد پشت سرم
کبود شد
گریه نکرد
و هر لحظه داشت به مرگ نزدیک می شد
و منِ بهت زده
وقتی پشت سر هم می گفتم : یا امام غریب
وقتی هی امید و ناامیدی از سر و کولم بالا می رفت
وقتی مرد
و مرد
و برگشتم سمت خانواده اش
و فهمیدم این بچه یک رباطه :|||||
از کشور ژاپن :|||
و تو همه ی دقایقی که داشتم امام غریب رو صدا می زدم مامانِ بیچاره ام از ناله های مداوم من از خوابِ بعد از سحری بیدار بشه و بیاد صدام بزنه و بعد که بیدار شدم هیچی نداشته باشم برای گفتنِ اینکه چه خوابی دیدم و چرا این همه نالههههههههههههههههههههههه می کردم :||
صبح هم خواب بمونم و حدود بیست دقیقه دیر برم سر کار
خیلی شیک :)
داشتم به این فکر می کردم که فلان مطلب رو هم بنویسم و بخوابم!
ولی یادم رفت :|
آهان یادم اومد :دی