مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

شاید آغاز...

 این روزها که نمی دونم از کی شروع شد!

یعنی می دونم آ

از پنج شنبه

9فروردین

که دوباره دیدمت، 

که نمی دونم چرا این همه صبوری کردم روزهای بدِ گذشته رو،  و دوباره برگشتنت رو هیچ نگفتم. و تعجب نکردم. و به سختی خودمو بهت رسوندم و دیدمت و حرف زدیم و دوباره به سختی خودمو رسوندم به جایی که باید می خوابیدم. باید بهت فکر می کردم. باید نگهت می داشتم...

تو هیچی نگفتی، یعنی فرصتی نبود برای گفتن. ولی لاغر شده بودی... خسته بودی، زیاد... عذرخواهیِ منم فایده نداشت برای اینکه دیر اومده بودم... و تو نمی تونستی پسرت رو بذاری یه گوشه تا بریم کافه جبرانِ دیراومدنم رو با یه نوشیدنی بکنم... نشستم یه گوشه ارتباط سریعت رو با پیرمردی که روی پل چوبی کنار دوچرخه اش بود رو ثبت می کردم و صبر...

اومدی نشستی و ... آروم شده بودی... آروم شدی.

نمی دونم چرا فکر می کنم آروم شدی، پر از شیطنت های خودتی، اما حس می کنم آروم شدی، ولی خودتی...

با همون خصوصیات قبلی ات...

و 12 فروردین، که بعد از نمی دونم چند ده دقیقه مقدمه چینی های مخصوص خودت، در لفافه گفتی که برگشتی، 

که یک فرصتی برای من ( نگفتی من برای تو یک فرصتم :(  ! ) 

و گفتی و گفتی... و شنیدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.