مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

هر اتفاقی که قرار باشه بیفته می افته...

بلد نیستم از چیزهایی که برام مهمه گذر کنم، بلد نیستم همه چیز رو با هم نخوام...

بلد نیستم کنارِ تو شاد باشم ولی حس کنم بقیه برام آرزوی شادی نمی کنن...

بلد نیستم تنهایی و فقط با تو، شاد بشم...

دوست دارم عکس های دسته جمعی رو...

دوست دارم با آدم ها بودن رو...

مگه نه اینکه توام دوستشون داری؟

حالا چه فرق می کنند که فامیل باشن یا غریبه هایی که بعد از فامیل به آدم نزدیک تر می شن؟

درسته فامیل می شه اونی که شاید واسته جلوت ولی غریبه احتمالا وامیسته کنارت ببینه چی کار می کنی

ولی فامیل پاره ی تنِ ...

عشقه

این در رفتن از سنت ها رو نمی فهمم

این که از سنت ها در بریم ولی یک روز وایسیم به سنت های بقیه یک گوشه ای از دنیا خیره بشیم و لذت ببریم و تو شادیِ آدم هایی که شاید حتی زبونشون رو نفهمیم باشیم رو نمی فهمم!

نمی فهمم اینکه از اول خارج از سنت باشیم یعنی چی؟

سنت اون چیزی نیست که هر روز میکسش می کنم، سنت اون چیزیه که چند تا بزرگتر بالای سرِ کارِ بزرگمون باشن حتی اگر سر تکون می دن و می گن دو تا آدم خُل... شوت... !!!

یادم میاد از حرف های تاجران که مدت ها دوست و آشناش جلسه می ذاشتن برای از سفر منصرف کردنش تعجب می کنم... اما در پایان می بینم کار خودشو می کنه

از زندگی حالِ خودشو می بره

تو جنگل ابرِ

لذت می بره

وسط کویر لذت می بره

چهل سالشه آدم های زندگی اش رو حذف می کنه

اضافه می کنه

ولی یک روز برگشت و به سنتِ خانواده اش احترام گذاشت و شبیهِ خودش تو مراسم عروسی خواهرش بود. 

و دوست داشت که باشه اونجا

و بود

و خانواده...

و 

و 

و 

چرا از چیزی که یک عمر بهره بردم باید خودمو محروم کنم تو بهترین لحظه ی زندگی ام؟

همون طور که الانِ زندگی مو دارم جوری زندگی می کنم که دوست دارم... و سعی می کنم بهترین برای خودم می سازم

همه چیز رو با هم داشتن چه منافاتی باهم داره؟

با دور از چشم همه بودن، زبانی که حرف هایی رو ممکنه بزنه که منو ناراحت کنه، نمی زنه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.