مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

بالاخره یکی پیدا میشه که با من دیوونگی کنه...

منم یه روز شبیه تو بودم... دو سه سال پیش... وقتی تموم شد. حس آرامش داشتم...

اون روز می گفتم نمی خواست منو و اگر نه با این که می دونستیم هر دو که نمی شه ها... ولی یه ذره تلاش می کرد...

امروز به خودم می گم توام نمی خواستی اش؟

و تموم شد. حس کردم می خواستی که اینو بشنوی. منتظر بودی تا این حرفو بزنم... شاید اشتباه فکر می کنم. به هر حال خیالت رو راحت کردم. چون سر چیزهایی اختلاف بود که ازشون نمی گذشتیم...

و حالا امشب وسط همه ی این بحثا وارد خونه ای شدم که ... بودنشون بهتر از نبودنشونه... 

خوشحالم که هستن، حتی اگر هرگز با هم، هم سلیقه و فکر نباشیم. ولی آرامشن... و خوشحالم امشب اینجام، تو کنج اتاق خودم، که اگر اشکی ریخت تو تنهاییِ محض اتاقم باشه.

و شاکرم خدا رو بابت این که خانواده ام هستن که حتی اگر کنار آرزوهام نیستم، کنار اون ها هستم... آرزوها هم به دست خواهم آورد... درست میشه این زندگیِ بی قیدی که دوستش دارم... سفر خواهم کرد...

شروع میشم روزی که آماده باشم. 

و زندگی خواهم کرد. و دنیایی که دوست دارم رو با من آجر به آجر بالا خواهد برد... و کنارم خواهد بود... و آرامش خواهد شد... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.