چشات که پر از اشک بشه فقط یک منطق داری
مامان!
ولی هنوز ربط این اتفاقا رو نمی فهمم وقتی مامان حتی خبر نداشت
و تو یک چیز دیگه گفتی و بعدم که رفتی پیش مامان ناراحت که چرا اون طوری گفتی به من ...
8
من قبول کردم زندگی کردن برای خودم
خارج از اهمیت اون ادما
ولی تو هر چی هم هیچ برات مهم نباشه (بالاخره برادرمی)
تهش داری قاطی شون زندگی می کنی...
و شکل ظاهری زندگی ات شبیه اوناست...
ولی من بریدم ازشون.. .