مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

راه دراز...

فقط یک هفته از اون اتفاق گذشته

یک هفته و چند ساعت

اما همه چیز تغییر کرد...

همه چیز بعد از آغوش تو

بعد از بوسه های طولانی تو تغییر کرد

دیگه اون آدم قبلی نمی شیم...

دیگه نمی تونم وایسم و طاقت نداشته ات رو تماشا کنم...

با این حرف که ممکنه هیچ وقت دیگه نشه بویبدمت.. بوسیدمت.. 

و حالا باید همیشه حواسم جمع باشه 

حواسم باشه که تکرار نشه...

می ایستی نگاهم می کنی و همین کافیه...

و امید دارم که این روزا تموم می شن و این شب های کوتاه می رسن به شب های بلند آغوش تو...

چقدر خوشحالم که دارمت...

که هستی 

که پناه من باشی

که کنارت باشم

که با هم بسازیم این راه پر پیچ و خم رو... 

.

.

.

.

خوشبختی تمام لحظه های بعدش

مدیون آسمان روزی است که موهامو دادم دست باد...

.

.

.

حس می کنم اینقدر از اون روز اشباع شدم تو این لحظه که نمی دونم چی باید بنویسم...

شاید بهتره بگم از تمام لحظه های بعدش 

که بیقرار داشتنت می شم

بیقرار بوسیدن و بوییدنت...

و لحطه هایی که فکر می کنم باید صبر کنم...

و چه قدر صبر سخته...

.

.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.