نمی دونم چم شده
مذام بیحوصله ام
ذلم نمی خواد حرف بزنم
و تو ذلت می خواد
خسته شدم
یکم باهام چونهمیزنی گریم می گیره
مثل الان
و البته بعضی وقتا و نه همیشه مثل الان
ول می کنی میری
و تنهام می ذاری
منم یکم گریه می کنم
بعد از بی تمرکزیی مسخره ام هزارتا ر میاد تو ذهنم
و کلا کم کم یاذم میره
ولی کلا زود گریه ام مگیره
من نازک نارنجی تر از این حرفا بودم و خبر نذاشتم
و بی صبر
و گاهی ناشکر
ولی تو با همه ی سختی های بیشتری که داشتی پ داری خودت رو سفت تر از من نگه داشتی
و نگه می داری
تو یاد گرفتی بگی باید زندگی کرد و خندید ولی من تو غم می مونم
کاهی فکر می کنم بلد نیستم رد شم...
کاش وام جور میشد
با این صفحهکلیدت!