مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

حنا

من موندم سال به دوازده ماه به قول یکی عهد به محرم که نزدیک می شیم نه که دو ماه هیچ شادی ای نمی کنن و هیچ رنگی به موهاشون نمی خوره و هیچ اصلاح زنانه ای صورت نمیگیرد!(این ورا بعضیا اینطوری ان دیگه!)  

دقیقا چند روز مونده به محرم میرن دست و پا و پرو بالشونو! حنا می ذارن! 

آخه نه که دو مـــــــــــــــاه ... 

آخه عزیز من تو اون 10 ماه یه بار به حنا می گیری آخه؟! 

حالا خودمو بی خیال که صدقه صری حنای بغل دستی ام(!) انگشت شصت های پامو حنا زدم. اما خداییش چرا تو این موقع سال باید حنا بذارن؟! 

اینم از رسوم محرم و صفره احیاناً!؟؟!!!!! 

جیش!

خب بچه اس دیگه جیش می کنه تو شلوارش! یا احیانا کاری بدتر!! و متوجه هم نمیشی تا ... و مجبور می شی موکت و فرش و همه چیو همون لحظه بشوری! بعد باید اخم و تخمش کنی؟سرش داد بزنی؟ یا بعدش حتی به همه بگی؟ اونم با خنده و ته مانده ی یه عصبانیتِ ماسیده؟

 

من اصن دلم نمی خواد مامان بشم اگه یه روز بخوام به خاطر این کار بچه ام کلی دعواش کنم! خب آخه کسی که هنوز فرق بله گفتن تو موقعیت های مختلفو نمی دونه چی کار کنه آخه! یا اصن با این استرسی که به خاطر از جیش! گرفتنش بهش وارد می کنی فکر نمی کنی روی روحیه اش تاثیر بد بذاره؟ یا یه عمر ازت بترسه؟ 

باور کن با اون اخمت منم ازت ترسیدم چه برسه به اون بچه که البته این روزا انگار بی درد شده و تهش می خنده! یانهایتا میزنه زیر گریه و بازم برمیگردی بهش میگی ســــیس!  

من موندم چرا مامانا بچه رو که دعوا می کنن و گریه اش می اندازن چرا انتظار دارن گریه نکنه و بازم به خاطر گریه اش که تقصیر رفتار خودشون بوده دعواش می کنن! 

یعنی قلبم داشت می اومد تو دهنم و مغزم داشت گُر می گرفت با هر دعوای تو ... 

یعنی منم جون به لب کردم مامانمو برای این واقعه ی مهمِّ جیش؟!!!!  

کاش هیچ وقت اینجا رو نخونی!خاطره ی بدیه دیگه از تو!

دوستت دارم داداشی

می دونی داداشی، کلا هر وقت تاییدم می کنی خیلی دوستت دارم، وقتی بی وقفه حرف می زنی خیلی دوستت دارم، وقتی داری دل می سوزونی برام خیلی دوستت دارم، وقتی بعد از دعواهامون بر می گردی می گی دنبال یه چیز دیگه بودی این طوری به دستش آوردی(با دعوا!) خیلی دوستت دارم، وقتی می خوای نازمو بکشی که به خواسته ی بعدی ات برسی خیلی دوستت دارم، وقتی تو چشای خوشگلت نگاه می کنم خیلی دوستت دارم، وقتی حتی بر می گردی می گی کارام اشتباهه و حتی سرکوفتم می زنی هم دوستت دارم، وقتی امروز تا نرفتم تو باشگاه نرفتی خیلی دوستت دارم، وقتی یه بهونه ی کوچیک میاد و دستتو می گیرمو می بوسمت خیلی دوستت دارم... 

کاش یکم این دوست داشتنو به هم نشون می دادیم... 

از کودکی هامون، اون موقع ها هر کی دیر تر می رفت تو خونه خر بود خجالت می کشم! 

دلم برای سیب گفتن هام بعد از سحری های ماه رمضون زیر لحاف کرسی و غر غر شنیدن های مامان بابا از نخوابیدن های اون موقعمون و خندیدن های تو و اون یکی داداشی توی بازیِ اسم و فامیل تنگه! 

دلم برای ... 

چرا هیچی یادم نمیاد؟ چرا اینقدر خاطره ی کودکیهامون کمه؟ کمه یا من یادم نیست؟ 

چرا اون موقع ها نبودی؟ 

چرا ثبت نکردمت؟ چرا؟ چرا کم دارمت اون موقع ها؟

آهان دلم برای پاستور بازی کردن های چهار نفره مان تو سیزده بدر فکر کنم سال 80تنگه!  

دلم اما برای همراه من نبودن هات اصلا تنگ نیست! 

دلم برای دستت رو نگرفتن ها اصلا تنگ نیست! 

دلم برای حمایت های نکرده ات اصلا تنگ نیست! 

دلم برای بچگی کردنهامون اماتنگه! همون موقع که تموم عکسای فوتبالیستای تو و پسر عمویی رو گم کردم! یادم که نمیاد! میگی من کردم! 

اما دلم برای نبودنت تو روزای که پام شکسته بود تنگ نیست! 

دلم برای خواهری نگفتنات اما هیچ وقت تنگ نمی شه! 

برای روزای که می گفتی نخود تو دهنم خیس نمی خوره تنگ نیست! 

دلم برای چشات اما همیشه تنگه... 

دلم اما حتما بعد ها برای سیبی که چند ساعت پیش نصف کردی با هم خوردیم تنگ می شه! 

 

ممنون خدا که داداشی هست... که نگاهش این روزا برام دلگرمیه، بودنش دوست داشتنیه، حضورش شلوغیه خونمونه،  

حتی اگه همیشه ی خدا با هم دعوا کنیم... وسط دعوا زور بهش بگم! زور بشنوم!  

ممنونم خدا...شکرت خدا...

کیف پولِ قرمزم!

ببین اصلا باورم نبود کیف پولم تو دستت داشت درش بسته می شد! و سوالت رو بی جواب گذاشتم! نه باورم نبود!!! 

اون نگاهای خیره ی اولم و اون نگاه های متعجب بعدش و اون نگاه های نکرده ی بعد ترش و همه ی فکرای بعدترترش همه رو خوب می دونستم که جوابی نیست! اما خب شد دیگه! 

حالا درست به جز یه هزار تومنی چیزی توش نبود و البته به لطف و تو و مادری پولدار شد چند دقیقه ای اما نه، نه، باورم نیست! 

درکم خارج! 

چرا سر کیفم بودی؟ 

بگم چی آخه!؟ 

باشه، من می ذارم پای بی عقلی ات! آخه بی عقل هم نیستی تو! کم سن نداریا! 

وای!

لیاقت

یه جا همین الان خوندم که:  

امروز چه کرده ایم

که فردالایق زنده ماندن باشیم . . . ؟

 

یاد امروز صبح افتادم، ساعت زنگ خورد.بیدار شدم، اما بلند نشدم... هیچ وقت بلند نمی شم!

اینجا خوبه، البته خوبی از خودمه!

همیشه ی خدا وقتی رفتاری از خودم نشون میدم که انتظارش رو از من نداشتن یه حس بدی بهم دست می ده! نمی دونم انگار من خودم نبودم! یا اون که اون کارو کرده من نبوده! یا من دو تام! چه میدونم ... انگار از من بعیده! 

همیشه از من بعیده.همه ی چشای عالم برای من یواشکی کج و کوله می شن! تموم زشت های دنیا برای منه! تموم احترام های دنیا رو من باید بذارم! و تموم خجالت ها رو من باید بکشم! بالاخره کوچیکی گفتن! بزرگی گفتن! 

 

اصلا این چیزا رو رها می کنم! وقتی تو دنیام دنبال عقده های نداشته ی زندگی می گردم وقتی داداش وسطیه از عقده های که ممکنه داشته باشه و تحلیل های درست و غلطی که از این داشته ها و نداشته ها داره که می گه وقتی یه زمانی می شه که آدم فرصت رسیدن به خواسته هاشو پیدا می کنه که دیر شده و اون وقته که خواسته های کودکی اش رو سعی می کنه بدست بیاره و بعد از یه مدت که توی روزای بزرگ بودنش کودکی می کنه و بعد که خسته می شه رهاشون می کنه و تهِ تهش نه بزرگی کرده و نه بچگی ! و به دنبال سوالم که دو تا از عقده هات رو بگو و هیچی نمی گه شایدم یادش نیست یا نمی خواد بگه و من میگم! 

دوچرخه! 

ببین کلا بار سنگینیه رو دوش آدم این که یه عمر بابات تعمیر گاه دوچرخه داشته باشه، داداشا هم دوچرخه داشته باشن، بابا هم که از اول داشته و تو (با تو ام سعیده ها!) روی دوچرخه های مردم دوچرخه سواری یاد بگیری، بعدش پول نداشته باشن برات دوچرخه بخرن بعد بگن زشته!!! عُرف نمی پسنده!  

اصلا می خوام بدونم الانی که من دارم از کودکی ام می گم چه اشکالی داره؟ 

ها؟ 

اصلا تو می دونی این که بگی و یکی بشنوه آدم حتی اگه هیچ وقت هم به خواسته اش نرسه یکم آروم میشه ؟ 

کم الکی نیست این حرفا! اصن این خودش یه نظریه است. این که بدون دریافت هیچ بازخوردی بشینی برای یکی تعریف کنی. همین آروم شدنه خودش آدمو می بره جلو. که یا تلاش کنی برای چیزی که می خوای بهش برسی یا اگه حس می کنی که نباید بهش برسی حداقل بار حرصی که از نداشتنش کشیدی کمتر روی دوشت سنگینی می کنه. 

اصلا من کلی الان آروم شدما.که ظهر وقتی داشت از وقت باشگاه رفتنم می گذشت و اصلا یادم نبود که باید برم باشگاه توی یه جلسه ی خانوادگی وقتی بابا داشت لالا می کرد و ما بهش گوشی ندادیم و هی برای خودمون حرافی می کردیم و تو شلوغی ما خوابید اعتراف کردم که این خواسته ی کودکی ام بوده، شاید نشه بهش گفت عقده، چون واقعا برام عقده نیست، چیزی که می شه بهش رسید و ربطی به سن و سال نداره دیگه عقده نیست،‌دیگه یه حسِ بد نیست، گرچه بچه بودم همیشه دوست داشتم یه دوچرخه داشته باشم... 

 

اون سه تا خط اول شاید ربطی به بقیه ی این پست نداشته باشن، اما ربط داده شدن. 

بعدشم اینکه یه حس خوبیه اینجا بودنه... 

اینجا وراجی کردنه... 

اینجا رسما خل و دیوونه بودنه... 

اینجا هر چی تو مغز هست خالی کردنه... 

اینجا اصلا خود خود سعیده بودنه... 

یه قل دو قل

باور کن همون لحظه ای که وایساده بودی جلوی بخاری و در  حال کشیدن خمیازه های خخخخخخخخخخ دار بودی و بعد از اون یک عدد آروغ! خوشگل نیز روونه اش کردی که احتمالا تنها نباشه! جلو خودمو نگرفته بودم کوبیده بودم تو زانوت که کنار گوشم بود! 

ولی خب خیلی خودمو کنترل کردم! دیگه کم کسی نبودی که بالای سرم وایساده بودی و در حال انجام این حرکات موزون روی اعصاب بنده  و احیانا انجام  بازیِ یه قل دو قل بودی!

البته اعتراف می کنم که همون لحظه از فکر عملی که توی سرم اومد خجلت زده شده و سعی کردم آروم باشم! آخه این کارها از من بعید هستش!

نبش قبر

من اصن همین طوری ام دیگه! 

که یه ربع، شایدم بیشتر، شایدم کمتر، تو دایره ی واژگانیِ محدودم دارم دنبال کلمه ی ترکیبیِ "نبش قبر" می گردم! آخرش هم استفادش نمی کنم!

سکوت کن

شمعدانی های خانه ی مادربزرگ دارد پژمرده می شود

می شود کمی مهربان تر باشی؟

سکوت تو اوج مهربانی های نکرده ات می تواند باشد!

باور کن!

باور کن خرجی ندارد

خب چه اشکال دارد؟ دلم برای خواندن یک نظر اینجا تنگ شده بود به حرفش آوردم!  

خب حتما که نباید شاخ غولی شکسته شود که! همین ساده ترین های زندگی هم گاهی دل آدم را خوش می کند دیگر. 

این روزها که نان و پنیر هم خرج دارد خودمان، باید کم خرج ترین ها را انتخاب کنیم اما دل خوش ترین ها...

کات

* کاش حالا که مامان دارد به او به دروغ می گوید من نیستم! خونه ی داداشم هستم! دارم از نیما مواظبت می کنم! از روشن بودن اتاق که نورش را از روشنی کامپیوتر گرفته است شک نکند که به او دروغ گفته است!(بهتر نیست بگویم دروغ گفته ایم؟ من در مقابل دروغ گفتن او با او همراهی کردم!)

کلاس ششم است، هم شهری مان هست اما همشهری مان نیست! هر روز می آید این سوالهای درسی اش را می آورد گاهی خودم و گاهی از نت برایش پیدا می کنم. گاهی حوصله ی بودنش را ندارم، دیروز وقتی که مامان گفت دارد می آید غر زدم که با من هماهنگ کن بعد بگو بیاید! انگار رئیس جمهور می خواهد بیاید! امروز که به او به دروغ می گوید نیستم! اعتراضی آرام می کنم که چرا دروغ گفتی!
یادم باشد تا آخر شب خانه نیستم! اصلا نباید باشم! 

 

* گاهی وقتها غُر گیر می کند توی گلویم و هی می خواهم به یکی ابرازش کنم هی با خودم کلنجارمی روم که ساکت شو، حالا فکر کن که گفته ای چه می شود؟ آب از آب هم تکان نمی خورد! فقط خودت را خالی کرده و دیگری را پر! بهتر نیست این انرژی را در خودت نگه داری، مثلا فداکاری کرده باشی و دیگری را متحمل این انرژی منفی ات نکرده باشی؟ اصلا بهتر نیست که دل خودت را هی بچلانی و بگذاری دیگری کمی آسوده باشد؟ 

خب حرفت را گوش نکرد که نکرد! دیروز بیدارت نکرد که بروی که نکرد! عصر هم نشد که بروی که نشد! امروز هم حالش را نداشتی بروی که نرفتی، تازه با خودت فکر کردی که بهتر است خودش برود چیز دیگری نخری خوششان نیاید خوب فکری کردی! رفتنش هم به درد نمی خورد که نخورد! آن چیزی که می خواست را گیر نیاورد که به تو چه! حالا تو بنشینی غُر بزنی: که تقصیر توست اگر همان روز می گذاشتی من بروم این گونه نمی شد و ده بار هم حرفت را تکرار کنی آب از آب تکان می خورد؟ غیر از اینکه غر هایت را زده ای توی گلویت نمانده و احیانا گیر نکرده اند و از آن طرف آن ها را ریخته ای توی گلوی آن بیچاره!  

خب تو که خوب بلد هستی وقت هایی که حوصله ی جر و بحث دیگران را نداری به آنها بگویی: حالا که دیگر این اتفاق افتاده است این قدر سر هم داد بزنید و بحث کنید درست می شود؟ کار به جای اول خود بر می گردد؟ 

حالا هم همین طوری خودت را آرام کن! ده بار با خودت تکرار کن که فایده ندارد غُر بزنی، ده بار دیگر هم بگو فایده ی آرام گرفتنت در سکوت است!  

فکر می کنم که دیگر آرام شده باشی... چند نفس عمیق بکش و برو دنبال کارهایت...

حالا برای اینکه فشار آن ته مانده ی غُر های ته گلویت را که احیانا با این 20 جمله نتوانسته ای بیرون کنی می توانی به طور غیر مستقیم فقط و فقط یک جمله بگویی: من که قبلا گفته بودم! 

بعد تند سریع هم بگویی: حالا دیگر تمام شد... 

کات!