مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

قضاوت

اصلا گاهی وقتا یه چیزای می نویسم می ترسم جایی به نگاه مردم نشون بدم، از قضاوت مردم می ترسم! 

همیشه با مامان دعوام می شه بر می گردم می گم هر چی می خوان بگن، ولی دیگه با خودم که روراستم! آدم دلش نمی خواد یکی پشت سرش حرف ناروایی بزنه! می خواد سعیده؟! 

سعیده این جمله خیلی تو گوشمه و هر لحظه هی با خودم تکرارش می کنم وقتای که به قضاوت نا حق مردم فکر می کنم! 

که خدا گفته ما حق نداریم جوری زندگی کنیم که قضاوت نادرست مردم رو در پی داشته باشه. 

خب قطعا این دقیقا اون چیزی نیست که خدا گفته.اما خب یه چی تو همین مایه هاست دیگه.ما حق نداریم کاری کنیم که مردم نا حق بگن! 

بعد همون لحظه هم دقیقا یادم میاد که من هر کار کنم اگه اون ذهن مریضی که از روبرو داره به من نزدیک می شه بخواد چیز بدی فکر کنه من تهش کاری از دستم بر نمیاد! 

اما این دلیل نمی شه که من تلاشمو نکنم دیگه، نه سعیده؟! 

اما این شعره چیه؟  

 

*من  

عاشقانه های جوانی ام  

بی سبب 

بی احساس غلیظی! 

بی تمنایی رقیق 

بی خواستنی شهوت ناک 

بی تردیدی سُست  

بی رخوتی شبانه 

برای نگاه های عمیق تو بوده است 

ای بیکرانگی احساست 

وام دار آفتابی سبز 

شادمانه ی مهر توام 

ای بازی اشکهایت  

شبنم بی خوابی صبحگاهت  

با هر نگاه ماهانه ات

با هر فکرصالحانه ات

با هر ذوق ناشیانه ات

گود خواهد شد 

گونه های سرخابی ام

با هر اشاره ام 

با هر نگاره ام 

باهر چشمک ستاره ای

لمس خواهم کرد 

فتح چشم های روشنم را! 

ای وسعت دنیایت  

الوان پاییزیِ خدا ...

 

بعد من هی اینو زیادی دوست دارم مثل خیلی دیگه از نوشته هایی که خیلی دوستشون دارم و وقت خوندنشون ذوق زده ام، اما از قضاوت آدمها می ترسم وقتی گاهی "تو"های نوشته هام هیچ کسی نیستند...در واقع "هیچ کس" اند.

گاهی به شجاعتی که ندارم و به کسای که شجاعتشون* داره میخ می شه میره تو چشام غبطه می خوره. 

* نیکولا! 

 

!

یه وقتای ... 

دوست ندارم = نمی خوام تابلو باشم!

عذابی بـــودا !

گاهی از خودم بودنه اینجا معذب می شم. 

اما خب اینجا خودمم دیگه، یعنی سعی می کنم خودم باشم، همون سعیده ای که امروز بعد از اینکه از ته چارتا کیف 1200 تومن جست و در جواب اینکه: کجا می خوای بری؟  

گفت: حتما فکر کردی می رم چای بخرم؟ 

و وقتی که داشت می رفت به خودش گفت: کاش نداشته باشه ، از اون ور چشاش رو گرد کرد و چیزی که می خواست رو پیدا کرد و وقت برگشتن عذاب وجدانی گرفته بود که ... 

بعدش برای رفع همون عذابه باز ته همون چارتا کیف رو دوباره زیر و رو کرد تا 450تومن جست و داد به خودش تا بره چای بگیره! 

چای 500 تومن بود! ولی خرید!

شال سفیدِ عمه بزرگه

ببین همون وقتی که داشتی تو گوشم می خوندی که چرا عین بقیه نیستم! چرا دیشب عین روح شده بودم! چرا عین بقیه موهام کوتاه نیست! چرا عین بقیه موهامو درست نمی کنم! چرا عکس بقیه روسری ام رو سرم بود! چرا یکم به فکر تو نیستم! چرا یکم به خودم نمی رسم! 

چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟ 

من سرم رو ننداخته بودم پایین و پفک بخورم و هیچی هم به حرفای تو گوش ندم یا احیانا گوشام در و دروازه باشن! 

همه شو گوش دادم، به همه ی سوالات هم حتی جواب دادم، یکی اش هم حتی جا ننداختم، اما باور کن صلاح بود که جواب ندم! صلاح بود که هیچی نگم! عین کسی که هیچی حالیش نیست و این چیزا اصلا براش مهم نیست بشینم گوش بدم حرفات رو، بعدشم یادم بره چی گفتی! 

 

اما اینو بیشتر باور کن، من حوصله ام نمیشه برای این کارا وقت بذارم، حوصله ام نمی شه وسط این کارا یه چیزی کم بیارم و نباشه و ... 

حوصله ام نمی شه که وقت بذارم خوشگل بشم برای خاله خان باجی ها! 

اما خیلی حوصله ام می شه که سه سوت آماده بشم دنبالت راه بیفتم! بعدش برگردیم تو غر بزنی و من هیچی نگم و وقتی که دیگه هیچی نگفتی به خودم بگم یعنی میشه منم عین بقیه با یه مانتوی سانتال مانتال با تمام برجستگی های بیرون افتاده ی تنم باشمو موهایی که از خوشگلی چشم همه رو کور می کنن و دقیقا نصف کله ام از روسری ام بیرون افتاده باشه! بدون جوراب و با یه کیف که غیر از وجودش هیچی نیست، احیانا وسایلی جهت سنگین بودن کیفه یا نهایت یک کیف پر از وسایل آرایشی( همون سرخاب سفیداب خودمون!) که داخل کیف مذکور قرار گرفته برای تجدید وضو! و یک کاور لباس باز هم از نوع سانتال مانتال! که احیانا برای هر یک ساعت از مجلس زنانه ی خودمانی مان یک لباسِ خاص توش هست. بعدش هم شاد باشمو کلی خوش خوشانم باشه!  

یعنی کلا می شه که منم یه روزی دغدغه ام، لباسِ شب مهمونی حاجیه شدن خاله ... باشه؟ 

آخه سعیده جون دروغ به خودت نگی ها! تو ام آدمی، تو ام بدت نمی آد هر روز یه لباس بپوشی و فردا دیگه تو کمدت هم نباشه اصلا! به قول مامان شَلی ات از بی نعلی ات هستش! 

ولی اینجا رو هم خوب یادت باشه، اینجا رو هم عین بقیه آدمی، نمیدونم البته شاید هم آدم نیستی! از تو چشم بودن بدت میاد آخه! تو چشمِ زن و مرد هم انگار برات توفیری نمی کنه! کلا بد میاد! اَه چقدر تو پیچیده ای ! هر چی می نویسم هی یه چیز دیگه میاد تو ذهنم!  

اگه بخوام بی انصاف باشم می گم افسرده ای و حال این خوشگلتر بودن(ببین می گم خوشگل تر چون تو حالت عادی خوشگل هستی) رو نداری. اگه هم منصفانه بگم که باید خدمتتون عارض بشم که بدت میاد تو چشم باشی. حالا به هر نفعی. اصلا حوصله ات نمی کشه که بخوای خودتو خوشگل کنی تا چند نفر دیگه بشینن به خوشگلی ات نگاه کنن! همین طوری طرف تو چشمت نگاه می کنه و ازت تعریف و احیانا به بغل دستی اش معرفی ات می کنه، دیگه لازم نکرده خوشگل تر بشی، 

اصلا هم برات مهم نباشه که بهت بگن با اون شال سفیده عین روح شدی، مهم تجربه ی توئه که برات دوست داشتنیه و تو دوستش داری و یاد تیپ هایی بیفت که می تونی با اون شال سفیده داشته باشی، به این فکر کن که امشب با همون روسری سفیده می خوای بری تولد دردونه ی دوست داشتنی ای که اتفاقا آدم اول قصه به اونم تو گوش تو ایراد گرفت!  

به این فکر کن که چقدر ناز شدن لباسای که براش انتخاب کردی... 

ببین کلا با این تیپ تو اگه پول باشه هم می تونی همین شکلی که هستی، ساده خوشگل تر باشی،  

آهان راستی یادم  رفت: به اینم فکر کردم بعد از حرفات وقتی که پول نیست برنگرد بگو چرا همچینی؟ ولی صدام در نیومد! 

الان دختر خوبی شدم  دیگه؟ نه؟ خب پاشو برو که دیگه داره از وقت قرارت می گذره! شب کلی باید دو لا و راست بشی، البته نه برای اینکه دختر خوبی باشی، برای اینکه عمه ای و عمه ها بچه برادره رو خیلی خیلی دوست دارنو براش کلی غش می کنن حتی اگه وسط خوردن شام مهمونی دیشب رو شون عمه بزرگه بپره و بخواب تاب تاب توتوله بازی کنه و شال سفید عمه اش رو بخواد از سرش برداره.

برم مُد بشم! از مُد افتادم!

بهش می گم از این شیرینی ها (بعدش پرسیدم گفتن: شیرینی تخم مرغیه!) دوست نداری؟ 

میگه از این کره ای ها دوست دارم، اینا دیگه دِمُدِه شدن! 

 

بعد سعی می کنم تو ذهنم "دِمُدِه" رو تعریف کنم! چیزی که قدیمیه؟ 

بعد با خودم می گم یعنی یه چیزی مثل معده ی مبارک که هر چی توش بریزی پر می شه و در قید و بند مُد نبود هم پیرو مُد شده! 

اون وقت  من عین هیچ کدوم از هم سن و سالهام موهای جلوی سرم از موهای پشت سرم کوتاه تر نیست و یا احیاناً  کسی نمی بینشو! 

وای خدا مرگم بده! از مُد افتادم! برم حداقل موهامو کوتاه کنم!  

ببین سعیده جون این پرت و پلاهایی که نوشتی خیلی به هم ربط دارنا! حواست باشه. 

آرامم...

نشستن چپکی ام را راست می کنم دستهایم را درست می گذارم روی صفحه کلید هنوز چند کلید را نزده بیخیالِ با اصول تایپ کردن عین همیشه تند تند و بر اساس اصول نانوشته ی تجربی خودم هی فشار می دهم کلید هایی که انگار این روزها برای فشار آوردن به مغزم باید فشار انگشتهایم را تحمل کنند! 

می روم توی لحظه هایی که هی سیب زمینی پوست می کندم و اعصابم را آرام می کردم که بگذر از این حسی که داری!  

باورش سخت است اما بی حد و اندازه دارم عصی می شوم وقت هایی که هیچ چیز بر وفق مرادم نیس! 

گیرم که سیب زمینی ها را نشسته واحیانا پوست نکنده پخته باشد، گیرم که پوست کندن آن سیب زمینی های کوچک بیشتر از سرخ کردنشان وقت بگیرد باید اعصاب نداشته ات را هم سرخ کنی تا باورت شود این روزها باز هم سینه ات درد دارد؟ قلبت گاهی تیر پرانی می کند زیر بغلت؟ 

یا باز هم نفس هایت عمیق شده است؟ 

بعد هم همه اش را بگذاری زیر سر بوی سرخ شدن سیب ها و نفس هایت که از سینه ات انگار پایین تر نمی روند! 

بعدش هم با اخمی زهرماری غذا را آماده کنی نگذاری روی میز بایستی ظرفهای نشسته را بشویی تا برای خودت  کاله جوش درست کنی با گردوی اضافه! 

هی ظرف ها را توی سر هم بزنی و برنگردی سر پر مغزِ بچه ای را نبینی که دارد آرام می گیرد در آغوش خانواده! اعتراضش به تق تق های ظرف های تو سری خور از رو نَبَرَدَت و باز هم بایستی کارت را انجام بدهی، در سکوتی که نمی دانی این روزها چرا گاهی گریبانت را می گیرد، غذای مورد علاقه ات را بدون گردویی که یادت می رود اضافه کنی، حتی بشکنی شان، آماده کنی و در سکوتی که از تو می خواهند آرام تر، خب بیا همین غذا را بخور دیگر و لجباز تر از هر وقت دیگر سعی کنی فقط قاشق را ته قابلمه ی تازه شسته شده نزنی و پیاز ها را با تکان تکان دادن قابلمه سرخ کنی! کشک (دوراغ) را هم اضافه کنی و نیم لیوان آب و قبل ترش ادویه، نعناع، نمک... و یک کاسه ی ملامین که تنهایی بنشینی فوتش کنی سر میزی که هنوز هم باید آرام باشی تا آرام بگیرد کسی، وقتی آرامش را می گیرد تا آرام بگیرد! 

اما در کمال خونسردی گاهی لذتت را با پنهان نکردن خنده هایت قایم نکنی از وقت هایی که توی دلت داری نافرمانی می کنی اما فرمان می بری، خنده دار است نه؟ 

بگذار بخندند، خنده ی دوست خوش است! 

و توی دلت گاهی بیندیشی به سکوتی که وقت های بی تدبیری اش دارد و وقت هایی که آرام می گیرد با یک اعتراض کوچک و شاید حق ناک، که نمی دانی پای کدام حسش بگذاری! 

پای نگاه خونسردنش؟  کم آورد؟  اشتباه کرده اش را پذیرفت؟  یا ... ؟ 

و باز هم بپیچی توی خودت که همین کارها را کرده ای که هنوز هم بعد از سالها باید بنشینی بخوری و هیچ نگویی و نمی دانم چرا اسمش را هم ساختن می گذارند! 

نمی دانم شاید درست فکر می کنم وقت هایی که با خودم می گوید او نمی داند، تو که می دانی ؟ تو بگذر... 

اما این خلق پایین این روزهایم را نمی فهمم! نمی دانم! درک نمی کنم! 

شبیه یک کوزه ی شکسته ای شده ام که شکسته اما آب پس نمی دهد! ترک برداشته شاید! 

کلا این روز ها خسته ام! زود خسته می شوم! اشک هایم نمی آیند اما درونم زود زود عصبانی می شود، زود زود آتش می گیرد، زود زود درد می آید، تو بخوان بی دلیل... 

یک چیز این روزها را خیلی دوست دارم، این آرامشی که حتی با این نفس های عمـــــــیق هم حتی دارمش... 

این خط های بالا همیشه ی خدا بوده است، این درگیری های هر روزه را می شود ندید، اما وقتی آرام نباشی نمی شود،  

این خط های بالا تکراری ان، اما این آرامش این روزهایم را کمتر داشته ام،  

این آزادی این روزها را کمتر داشته ام، 

این مغز فندقی ام را این روز ها زیاد زیر و رو نمی کنم، جز وقت هایی که دوست داشتن هایم را می گذازم روی دایره ی نگاهم، هی می چرخم و گیج می شوم از این محبت آدم  ندیده ای که توی دلم بد جور نشسته است، نمی دانم چرا آن چشمهایی که حتی رنگشان را نمی دانم عجیب دوست دارم، عجیب یک شبه توی دلم رفته است... 

دوست داشتنی هایم این روزها حتی اگر هیـــــچ وقت نباشند کنارم، همین بس که نگاهشان زیر و زِبَرَم می کند... 

نگاهی که شاید هیچ گاه توی چشمهایم نیفتد، یا نیفتم! حکمت این نگاه را هم شاید هیچ گاه نخواهم فهمید... نمی دانم شاید لبخند ملیح لب های تو بد جور چشمهای روشنم را نوازش می دهد... 

این روزها آرامم 

بهانه نمی خواهد 

شاید گوشه ی این دنیای آرامم کسی نشسته دستهایش را سوی خدا نگه داشته است...نمی دانم... 

اما آرامم... 

حتی با سر جای خود نبودن های زیادی که ... 

فکر من آرام است همین بس ... 

 

از بی دردی می ترسم، از اینکه بنشینم یک جا همه ی دردها را بپذیرم و هیچ راهی را باز نکنم می ترسم! از اینکه خونسرد باشم اما نمی ترسم، اما از بی تفاوت بودن این روزهایم می ترسم! 

از اینکه او سرش رامی گذارد روی میز تا آرام بگیرد و من لجبازانه ظرف ها را می شویم تا جواب بی رحمی کلامش را داده باشم می ترسم! 

من از تلخی لبخند هایم می ترسم وقت هایی که دارد فرمان می برد اما درونم فرمان دار نیست! 

از این حرف های روی لبهام که فقط خودم می شنوم و توی نگاه دیگران توی دلم مچاله می شوند می ترسم! 

از این ناهماهنگ بودن گوشها و دستگاه اعصاب مرکزی ام می ترسم وقتی باید چند ثانیه هر چیزی را دیر تر بفهمم! 

از لوله ی کنار پله ها هم می ترسم! وقتهایی که سرم گیج می زند و تکیه ی دستهایم می شود تا پاهایم به پله ی دوم یا شایدم هم سوم برسد! 

از چشمهام هم می ترسم وقتهایی که دارد تصویر روبرویم را به سختی به پس سری ام می رساند! 

من حتی از نبض سینه ام می ترسم این روزها، وقتی که هر عبور خون از توی رگهام را تا مغز سرم بی دغدغه نمی برد و بیاورد، باید تکان تکان خوردن خون را با فشاری که نمی دانم به چند می رسد حس کنم و تکان های شدید سنیه تا مخچه ام را حس کنم وقتی نبضد دارد می زند!!!

من اما این روزها آرامم... 

سعی می کنم آرام باشم، زندگی همین است که هست، باید ساخت! باید امیدوار بود به داشتن هایی که دوستشان می داری... 

باید صبر این روزهایم را ببرم بالا، برای وقت هایی که نمی دانم می خواهم نه بشنوم! یا دیر گرفتن هایم را به پای کار نکردن هایم می گذارند! یا تنبلی از نکردن های ممتد، یا ... یا هر چیزی که من نمی دانم و نیستم اما می گویند هستی.باید آرام باشم.  

من باید آرام باشم برای وقت هایی که می خواهم از چشمهای تویی که نمی دانمت کادری بسازم  برای دیوار زندگی ام ، برای دستهایم که می خواهند این خاطره ها رابسازند، برای نلرزیدن این انگشتان خشک باید آرام باشم... 

باید لطیف بماند این مغز فندقی ام، باید آرام باشد...  

حتی اگر آرام نباشد...

مــــــاه

دلتنگ که می شوم 

ماه همراه خوبی می شود برایم 

دوست دارم به تمام آدمهایی که دوستشان دارم بگویم دلتنگ من که می شوید ماه را نگاه کنید ... 

ماه لازم نیست کامل باشد 

من از اول تا آخر، با او دلتنگی هایم را تقسیم می کنم ... 

اما هیچ وقت این حرف را به کسی نزده ام! 

هیچ کس نمی داند دلم برای عزیزانم که تنگ می شود ماه را نگاه می کنم ... 

ماه گوش های شنوای نازنینی دارد ... 

بازی با ابرهایش را خیلی دوست دارم ... 

شب های روستا دیدنی می شود ...  

ماهکم می شود وقتی دلتنگم، دلش را بنشانی یک گوشه ی زمین، من هم این گوشه؟

شاید حرف هایم را شنید ...

من! ما...

من حتی این را امروز فهمیدم که حسود هم هستم! 

بعضی چیز ها* باید فقط مال من باشد! 

من! فقط من!  

 

منیت را هم باید در خود بشکنم! خوردش کنم وقتی یادش می رود زمین جای من من کردن نیست! جای خود خواهی های بچگانه نیست! جای همه چیز را برای خود خواستن نیست!  

زمین جای برای همدیگر خواستن است، جای همه خواهی های دوستانه است، جای دست در دست هم دهیم به مهر ها... 

جای پترس بودن ها و دهقان فداکار شدن ها... 

 

*...

باید جنگید

حس بدیه این که یه هو یادم اومد منم عین بقیه ی آدما از تجمل بدم نمی آد! اینکه منم پایین و بالا می کنم شهرو!‌ اینکه ... 

نمی دونم شاید یه آدم تو زندگی ام بتونه این نگرش رو از من بگیره، اینکه خودش باعث بشه هر جا که اون خوشه منم باشم، نمی دونم! سعیده تو الان داری یه مصداق رو تو ذهنت زیر و رو می کنی و به جمله ی اول می رسی، شاید اگه اون مصداق کسی دیگه ای بود که برای پذیرفتنش به محل زندگی اش برات مهم نبود و چیزای مهم تری توش پیدا می کردی این فکر اصلا به ذهنت نمی رسید! 

اما یه چیز دیگه ام هست اینکه تو تو این مصداق خواستی همه جانبه بسنجی‌، اما این دلیل نمی شه ها، تو واقعا یه چیزای برات مهمه و این انکار شدنی نیست.تو هم آدمی... مال همین زمینی، اما دلت نمی خواد این شکلی باشی‌دلت نمی خواد درگیر این چیزا باشی،‌ دلت نمی خواد اینقدر روتین زندگی کنی،‌ دلت نمی خواد ... 

یادته چند وقت پیش نوشتی: من از زن بودن می ترسم؟! 

واقعا می ترسی، ترس هم داره، تو دلت نمی خواد بشینی دور و برت رو هی خوشگل کنی اینو اون ببینن به به بگن، تو دلت می خواد برای خودت باشی... و فک کنم حس می کنی اگه این شکلی که بقیه می خوان باشی، باشی،‌ همه ی این چیزا رو که دوست نداری خواهی بود. و این بدترین شکل ممکنی هست که می تونه تو زندگی ات اتفاق بیفته. 

کاش اینقدر زمینی نبودم... 

خدا می بینی منو؟ من این زندگی روتین رو نمی خوام. یا بهتره بگم اگه سال رو دو تا ۶ماهش بکنم.دلم می خواد حداقل ۶ماهش رو عین خودم زندگی کنم.همون قدر درگیر و شلوغ که دوست دارم.۶ماهش هم خب عین بقیه... 

بشور بساب هم که جز لاینفک زندگیه. اگه نشورم و نسابم باید توی سطل زباله پیدام کنن! 

سعیده یکم تو کوتاه بیا یکم زندگی! 

اینطوری خوب میشه نه؟ 

ولی حس نشستن و سیب پوست کندن و غذای دوست نداشتنی ای مثل تاس کباب درست کردن(آخه اسمه رو این غذا گذاشتن؟کجاش کباب داره آخه؟!) برای کسی که می دونی این غذا رو دوست داره حس خیلی خوبیه اما یه وقتای هم فرو رفتن پاهای کسی که دوستش داری، تو شنهای کویر اونم به خاطر تو  و خاکی شدن تمام لباساش حس شیرینیه... 

سعیده تو اینو می خوای دیگه نه؟! 

کنار هم بودن... 

 

دیشبو یادته؟ می گفت: ببین موسیقی رو همه دوست دارن!!!! اما اینی که تو می گی رو نه! 

خب آخه این چه تحلیلیه؟ هر کسی یه چیزی رو دوست داره.تو اگه کسی رو دوست داشته باشی،‌ باید حاضر باشی به خاطرش کنارش باشی و همراه با اون لذت ببری... 

البته این خیلی عاشقانه میشه و خب دو طرف به خاطر هم دیگه وقتشون رو با هم می گذرونن تا اون قلشون هم از زندگی لذت ببره و این فداکاری براشون لذت بخشه...

اما اینکه دو تا آدم با یه راه مشترک کنار هم باشن قشنگتر نیست؟ هم رو هم دوست داشته باشن. 

اصن می شه یه همچین چیزی سعیده؟ 

یعنی تو می خوای بشینی تایه همراه پیدا کنی؟ بعد توجه کردی که مغزت چقدر خط کشی داره؟ چقدر قسیم بدی هات رو سخت گرفتی؟ چقدر همه چیز رو با هم می خوای؟ حواست هست؟  

بعد اینم یادته که وقتی در جوابش وقتی پرسید چرا به فلانی جواب رد دادی؟ گفتی: چون قصد ازدواج نداری البته می دونم که اشتباه می کنم و اونم گفت: می دونی چقدر بده که خودت داری روان شناسی می خونی و اینا رو می دونی و اینو می گی؟! و گفتی: آره می دونم؟! 

من خیلی دلم می خواد این خط کشی ها رو نداشتم، و زدوتر به یه سری چیزا می رسیدم، اما از اینکه یه پله منو بفرستن بالا یا حالا خودم برم بالا(ازدواج) و اونجا متوقف بشم بهتر نیست همین جا متوقف باشم؟! 

بهتر نیست الکی یه خرج گنده نذارم رو دست مامان بابا؟! 

البته خب این وسط ممکنه (البته قطعا!) یه چیزای رو آدم به دست بیاره که خیلی ارزشمند باشن اما اینکه به اون چیزای که می خوای و ایدئالته تو زندگی نرسی حس نمی کنی کوفتنت تو زندگی؟! هان؟! 

وای من بشینم هی با تو حرف بزنم خیلی حرف دارم. 

خیلی نامیزونی سعیده، خیلی خُلی ها!  دیوونه هم سن هات دو تا بچه هم بغلشونه ها! 

ترشیدی رفتی پی کارش! :دی  

ولی خداییش از زندگی شون راضی ان؟! 

به نظرم آره.چون اونا این راهو دوست داشتن این شکلی برن و رفتن. ولی یکی مث تو بلد نیست یه راهو که می خواد بره عادی بره.همین می شه تو یه همچین زمانی گیر می کنه. و باید همین طور که می خواد این شکلی سخت بره جلو باید بلد باشه راهش رو هم پیدا کنه. و تو بلدی.یعنی از اون جای که می شناسمت می دونم که دلت می خواد بعد از درست چه کارای انجام بدی... می دونم که دلت می خواد اول کار کنی... دنبال عکاسی و داستان و شعر بری... دوچرخه ات رو بندازی تو جاده ها...و و و و  

تو باید بجنگی برای این چیزا که می خوای. چون همین شکلی که هستی یه کسای اجازه ی این شکلی بودنت رو نمی دن.پس باید باید باید باید بجنگی...‌

طلا

دست هایم طلایی* شده اند 

وزین هم که بودند! 

طلا کیلویی چند؟! 

 

*زعفرانی

صدای تو

گاهی صدای تو* آنقدر درگیرم می کند که یادم می رود گوشهایم را تیز کنم که چه می شنوم؟ 

  

* محمود رضا قنبریان