مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

کاموا !

جدیدا یکی از آرزوهام اینه که یه سبد پر از کاموا داشته باشم بعد هی بشینم برای دوست داشتنی های بعد از اینم بافتنی ببافم! الانم یه ژاکت شروع کردم ! فعلا که ندارم یه سبد پر از کاموا! اما خب هر چی کاموا تو خونه داشتمو راه انداختم هی نصفه نصفه! الان دارم ژاکت می بافم! دو تاشال هم نصفه دارم!

فسقلی

بغض می کنم گوشه ی دلم، نهایت بودنم را می اندازم توی چنگم و عاقلانه می جنگم با احساسم و تمام می شوم! این روزها باید دلم را بگذارم توی یک جعبه درش را خوب قفل کنم بگذارم توی پستوی تاریخ یک جایی که تا هزار سال دیگر هم کسی پیدایش نکند! سالها بعد اگر چیزی به اسم آثار باستانی وجود داشته باشد حتما پیدایش کنند و ببینند حال دختری با موهای زرد و تک تارهایی سپید با چشم هایی روشن و پوستی سفید که زیر آفتاب سوخته است و دل داده است... دل داده است؟ نه دلش را سفت نگه داشته است کسی عقب نزند احساس ناب دوست داشتنی را که با یک سلام شروع شد و تمام شد! باید یک جایی توی راهروهای زمان گمت کنم، یک جایی نگاهت را ببرم! یک جایی احساسم را سرکوب کنم! مهم نیست که می روی می نشینی توی نا خود آگاهم، که روزی ببینمت و دوباره شیرین شود دلم از قندون خنده ی لب هایت، مهم نیست ... باید سرما بزند شکوفه ی نگاهت، باید بی آبی بکشم، باید هی محبت تزریق نکنم، باید همین الان تمامت کنم و یک روز نباشی، نگاهم هی بچرخد و نباشی، باید کمتر باشم... وقتی تو همیشه هستی... باید جلوی تمام اتفاقات زمان را بگیرم باید بنشینم یک گوشه هی بگویم فسقلی، فسقلی را یادم نیست دقیقا کجا شنیدم اما خوب می دانم که مناسب توست فسقلی، فسقلی می خوانمت و ذوق زده می شوم از کوچکی تو، از غرورم هرگز لذت نخواهم برد که تو را این گونه گستاخانه فسقلی می خواند! ام فسقلیِ دوست داشتنی ای هستی که از این روزهای آخر دارمت... برای همیشه ی زمان، برای تمام دوران، برای چهره ای که ماندگار شد... باید اینجا تمام شوم و نمی شوم... کاش زودتر زمستان بیاید و من پیراهن بهار را از لبخند تو بردارم بگذارم توی یک بغچه بگذارم یک جای دور و دیگر پیدایت نکنم! گمت کنم و نباشی هرگز! تکرار سلامت را نداشته باشم! و کاش سهم من از تو همین خاطره ی دوست داشتنیِ سلام هایت بماند، همین بودن های مهربان... و تمام شوی در من! کاش...

خدا جوووووووووووووووون...

دلم می خواد بهت بگم فسقلیِ دوست داشتنی، همونی که خنده هاش،‌خنده هاش نه،‌ صورت همیشه خندونش رو دوست دارم، همونی که می بینمش قلبم بوم بوم می کنه! همونی که برای فسقلی بودنش شکر میکنم. همونی که سر پیری اومده وسط معرکه ام. هی تویی که حسم داره چشم می دوونه دنبالت دوستت دارم... قلبم تحمل تو رو نداره ها... پاشو برو خونتون. بعد من الان حس خوبی دارم. حس اینکه قلبم بوم بوم کرد. عقلم داره می میره و چقدر دوست دارم که تهش رسیدی بهم. سر پیری... من عاشقی بلد نیستم! من بلد نیستم تو بمونی من بمونم. من دوست داره عقلم پیروز بشه و دیدن اتفاقی تو رو خارج از محدوده ی عقل منه... دوست داشتنی بمون خب؟ بمونه این حس خوبم. حس اینکه دوستت دارم... ولی خدا جونم هدایتم کن! این تو خیلی فسقلیه. شیطونه...

دیدمت...

دروغ چرا! چشمم دنبالت بودُ‌ بالاخره دیدمت، نگاهت کردم سینه ام اومد تو حلقم،‌ندیدی که سلام بدی رفتم... یه جا نوشتم که خدا را شکر که کوچیکتری... واگر نه بیچاره می شدم!

خروسک بگیری!

اَه! آدم باید از صدای خروس همساده هم بترسه! یعنی چی که راه به راه صدات افتاده تو حلقت آخه؟ ترسیدم! می فهمی؟

استرس

تو این چهار سال شاید اولین بار بود که وقتی پام رسید به زمین شهرم جون راه رفتن نداشتم حتی! یعنی اینقدر استرس تحمل فرموده بودم! یعنی اینقدر حرص خورده بودم! یعنی اینقدر فکر کرده بودم! یعنی اینقدر... خدایاشکرت...

پوسته

چقدر پوسته بینَم که برای خدا می نویسیُ من دنبال معضوقه های دنیاتم!

دوستت دارم

من قربون اون غیرت عیدانه ات بشم که روسریِ ناموست رو بکشه جلوُ من بعد از مدتها یادم بیادُ‌تو دلم بنازم به بودنت... به دوست داشتنت...

آجر!

چند وقت پیش یعنی همون روزی که رفته بودیم خونه ی دختر دایی وسطیه عید دیدنی وقت برگشتن قرار بوده شاید بمیریم یا ترسوندیمون یا شاید نشده که یکی مون بمیریم آخه سه تا بودیم! بعد امروز با خودم داشتم اون روزو مرور می کردم دیدم چقدر نزدیکه مرگ به آدم! اینکه یه هو از ساختمان مثلا 5طبقه( یه چیزی تو این مایه ها بودش!) یه آجر کنده شه پرت شه پایین و یه تیکه اش بریزه رو سر یکیمون و اون یکی بگه خورد بهمُ این حرفا... بعد واقعا اینقدر مرگ نزدیکه؟ که یه هو آدم بیفته بمیره؟ با یه آجر؟ یاد فرعون افتادم. همون که با یه پشه مرد! درست می گم دیگه آره خدا؟ چقدر اون روز نخواستی که بمیریم و من چقدر از یاد آوری اون روز می ترسم!

چقدر من خرم!

داشتم وباگ گروهی ای که توش عضوم رو می خوندم! یکی از بچه ها جور خاصی نوشته بود و من اون جور خاص رو دوست دارم. با خودم گفتم چند وقته اون جور خاص نیست حسم که بخوام اون شکلی بنویسم و لذت ببرم... بعد به خودم گفتم باید اون شکلی باشم، یه هو زد پس کله ام که یعنی باید حالت بد باشه تا اون شکلی بنویسی و حالت خوب باشه؟ یعنی باید ... یعنی باید بشکنم بعد بشینم خورده هامو جمع کنم بعد بشینم براش بنویسم و خوب بشم؟ التیام پیدا کنم؟ خدا غلط کردم! الان دقیقا می دونم که ناشکری کردم از حال خوشی که این روزها به لطف نگاه تو دارمش... خدایا شکرت. خدا جون تو شادی هم نوشتم، لذت هم بردم، خدایا اون فضا رو نمی خوام. یعنی کاری کن که نخوام. نخوام که شاد نباشمو بعد بنویسم. چقدر من خرم ها! اصلا بعضی وقتا چقدر خر می شم :)))) چقدر بدم می آد یکی این حرفو به خودش بزنه اما چقدر الان چسبید، چسبید رو لبام دارم می خندم... چقدر خنده دارم من بعضی وقتا. خدا جون ببخشید.

بارون می اومد

هیچی اش تقریبا یادم نیست، اما اینجاش خیلی خوب یادمه که از خونه اومدم بیرون، داشت بارون می اومد،‌یه بارون خاص،‌تا حالا این شکلی بارونو حس نکرده بودم، شاید این فقط حس خوابم بود اما خب خاص بود دیگه... و واقعا خاص بود! کاش یادم می اومد که کیا تو خونه بودن. آهان فکر کنم شمال بود... آخه تو خواب همش داشتم می گفتم چه بارون باحالی داره اینجا...