بغض می کنم گوشه ی دلم، نهایت بودنم را می اندازم توی چنگم و عاقلانه می جنگم با احساسم و تمام می شوم! این روزها باید دلم را بگذارم توی یک جعبه درش را خوب قفل کنم بگذارم توی پستوی تاریخ یک جایی که تا هزار سال دیگر هم کسی پیدایش نکند! سالها بعد اگر چیزی به اسم آثار باستانی وجود داشته باشد حتما پیدایش کنند و ببینند حال دختری با موهای زرد و تک تارهایی سپید با چشم هایی روشن و پوستی سفید که زیر آفتاب سوخته است و دل داده است... دل داده است؟ نه دلش را سفت نگه داشته است کسی عقب نزند احساس ناب دوست داشتنی را که با یک سلام شروع شد و تمام شد!
باید یک جایی توی راهروهای زمان گمت کنم، یک جایی نگاهت را ببرم! یک جایی احساسم را سرکوب کنم! مهم نیست که می روی می نشینی توی نا خود آگاهم، که روزی ببینمت و دوباره شیرین شود دلم از قندون خنده ی لب هایت، مهم نیست ...
باید سرما بزند شکوفه ی نگاهت، باید بی آبی بکشم، باید هی محبت تزریق نکنم، باید همین الان تمامت کنم و یک روز نباشی، نگاهم هی بچرخد و نباشی، باید کمتر باشم... وقتی تو همیشه هستی...
باید جلوی تمام اتفاقات زمان را بگیرم باید بنشینم یک گوشه هی بگویم فسقلی، فسقلی را یادم نیست دقیقا کجا شنیدم اما خوب می دانم که مناسب توست فسقلی، فسقلی می خوانمت و ذوق زده می شوم از کوچکی تو، از غرورم هرگز لذت نخواهم برد که تو را این گونه گستاخانه فسقلی می خواند! ام فسقلیِ دوست داشتنی ای هستی که از این روزهای آخر دارمت... برای همیشه ی زمان، برای تمام دوران، برای چهره ای که ماندگار شد...
باید اینجا تمام شوم و نمی شوم...
کاش زودتر زمستان بیاید و من پیراهن بهار را از لبخند تو بردارم بگذارم توی یک بغچه بگذارم یک جای دور و دیگر پیدایت نکنم! گمت کنم و نباشی هرگز! تکرار سلامت را نداشته باشم!
و کاش سهم من از تو همین خاطره ی دوست داشتنیِ سلام هایت بماند، همین بودن های مهربان... و تمام شوی در من!
کاش...