هیچ وقت،وقتی آرزو کردم و خدا در دم برآورده اش کرده ناراحت نشدم،در واقع یادم نمی آد این شکلی شده باشه که من به خدا شکای کنم، یا اگه هم شکایتی بوده بیشتر سمت خودم بوده نه خدا... اما دیشب دلم یه هو سیب خواست و یه ساعت نشده اومدی تو و یه دونه سیب دادی دستم یعنی اون موقع که سیبه رو دیدم بعد از اینکه یکم دست مالی اش کردم مثلا کثیف نباشه چنان گازی بهش زدم انگار که صد ساله سیب نخوردم یعنی بدون دیگه چقدر خوشحال شدمــــــا. اصن تو خیلی ماهی. خدا می دونه کارهای خوشحال کننده اش رو بده دست کی انجام بده ها... از بس تو ماهی...