مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

چرا اینقدر شکستی تو؟

من چروک پشت چشم هاتو نه که ندیده باشم!‌اما امروز جور دیگه ای دیدم! جور دیگه ای که میگم یعنی نه مثل همیشه که بخوام بگم پیر شدی رفت پی کارش. نه،‌ یه جور دردناک... یه جوری بالای چشمت افغتاده بود روی پلک بالایی ات که دلم کباب شد، تو عزیز منی اما چرا آخه اینقدر حرص؟ چرا این قدر توقع؟ چرا این قدر از آدمای که شیوه ی زندگی شون با تو فرق داره توقع داری که مثل تو زندگی کنن و مثل تو احترام بذارن و مثل تو بخورن و بپوشن و هزار تا کار دیگه...؟ هان؟ چرا خودتو اذیت می کنی؟ چرا آخه؟ تو نمی دونی یه آدمای هستن که دوستت دارن؟ حتی اگه این آدمای که دوستت دارن اما گاهی اذیتت می کنن رو درک کن... دوست داشتن اینا رو باور کن. اینا بیشتر از اوناهای که دوست داری دوستت داشته باشن دوستت دارن. ولی تو نمی بینی... نمی دونم شاید درست نشون نمی دن که دوستت دارن!

همین طوری باشید...

زندگی یعنی همین دوست داشتن های بی پایه و اساس این دوست داشتن های دور دور این بودن های نزدیک و این زندگی های بی وابستگی آدمها که هر کسی یک گوشه ی دنیا نشسته دارد برای خودش می نویسد و من تو او ما شما ایشان(!) همه مان داریم می نویسیم و هر کداممان کلی عشق به هم می دهیم سوای جنسیتمان و هی به بودن هایمان محبت اضافه می کنیم بی پیرایه و بی آلایشی زنانه یا مردانه و من این بودن ها را دوست دارم، من بودنی که ناب باشد،‌ بی غل و غش می خواهم و دارمش... شکر... بودن هایی اختصاصی و بودن هایی عمومی، آدم باید برای یک نفر خاص باشد و برای یک عالمه آدم دیگر ناب، دوست داشتنی، دست نیافتنی برای همه و رها توی دل یک نفر، فقط یک نفر... من این شکلی ام، کاش تو ام چون من باشی... برای همه باشی و برای من... من هم برای تو باشم و محبتم برای همه... من نمی توانم فقط یک نفر را دوست داشته باشم، به من ربطی ندارد که خدا دلم را گنده آفریده. من حق کسی را نمی خورم. لطفا کسی هم حق مرا نخورد... من یک نفر برای تو، تویی که نمی دانمت هم یک نفر برای من باش...ما برای خدا برای همه...

بگیری جلو زبونموها...

خیلی دوست دارم بشینم ببینم برای لیوان شیری که داره نصیبت می شه گاو می خری یا نه! اصن قضیه رو کم و این حرفاست ها! ببنیم چی کار می کنی! الان دقیقا دوست دارم روم کم شه چون دوست ندارم یه هو پر رو شم یا مثلا جو بگیره منو و یا خبیث بشم بیام بهت کنایه بزنم که آره... یه وقتی این حرفو زدی و این حرفا! الان دقیقا دلم می خواد بزنی تو پَرَم! یعنی اینقدر دوست دارم رو کم کنیا!‌چون ممکنه یه هو بیام یه چیزی بگم خجالت بکشی بخندی یا اصلا ناراحت بشی!‌ببین چقدر دارم می گم رو کم کنا!‌ دیگه خودت می دونی اگه یه هو اومدم یه چیزی گفتم نگی نگفتیااااا :)))) آخه اون روزی که قضیه لیوان شیر و گاو و این چیزا رو هم می گفتی یادمه گفتی که بین خودمون باشه بین خودمون هستش منتها یه هو زبونم از حلقم پرید بیرون بین خودمون یه چیزی بهت گفتم ناراحت نشیا! زبون من بعضی وقتا نمی تونه بمونه تو! حالا اگه خودت نگهش نداری دیگه به من ربطی نداره... خوشبختی ات آرزومه... :)

سیب

هیچ وقت،‌وقتی آرزو کردم و خدا در دم برآورده اش کرده ناراحت نشدم،‌در واقع یادم نمی آد این شکلی شده باشه که من به خدا شکای کنم، یا اگه هم شکایتی بوده بیشتر سمت خودم بوده نه خدا... اما دیشب دلم یه هو سیب خواست و یه ساعت نشده اومدی تو و یه دونه سیب دادی دستم یعنی اون موقع که سیبه رو دیدم بعد از اینکه یکم دست مالی اش کردم مثلا کثیف نباشه چنان گازی بهش زدم انگار که صد ساله سیب نخوردم یعنی بدون دیگه چقدر خوشحال شدمــــــا. اصن تو خیلی ماهی. خدا می دونه کارهای خوشحال کننده اش رو بده دست کی انجام بده ها... از بس تو ماهی...

خیر ببینی...

الکی الکی یه کاری کردم تو یه خیری شریک شدی... به همین سادگی، اومدم بهت یه چیزی یاد بدم یه کاری کردم حتی زور زورکی خیری ازت به یه کسای رسید... حتی کم.

خداااا...

یه وقتای آدم یه کارای می کنه! یه گندای به زندگی می زنه! هیچ جوری نمی شه جمعش کرد! باید نشست تا یکی بیاد جمعش کنه! الان من یه همچین گندی زدم!‌ نمی دونم چقدر؟ اما باید منتظر بمونم خدا یکی رو بفرسته گندی که زدم رو جمع و جورش کنه! آدم به یه جاهایی که می رسه به خدا می رسه! کاش ادم از اول راه با خدا بره تا برسه...

پرسشنامه

چه حس خوبیه اینکه بشینی برای کسی دیگه یه پرسشنامه پر کنی! بقیه هم همین حس منو دارن؟ بعضیا که اصلا از پرسشنامه پر کردن خوششون نمی آد.

من از ناشکری می ترسم!

وقتی بر می گردم بهت می گم که ماهی هزار تو من و تو... اصلا هیچ کیازت توقع این حرفو نداشت که برگردی بگی بابا ننه دارن برن کار کنن! می دونم دلت مهربونه اما گاهی این رفتار هات باعث می شن نیم ساعت فک دو نفر و من هی غر بزنه و تهش فکر کنیم که تو متوجه نمی شی گرچه یه وقتای یه کارای می کنی آدم می مونه! اما الان هزار تومن ماهیانه...!نمی دونم شاید نا شکری بود حرفت. شاید که نه صد در صد ولی کاش اون موقع حرف تو خدا در گوشاشو گرفته بوده باشه... من از نا شکری می ترسم!

دلم گرفته ازت...

همین الان به این فکر کردم که من هر چی تلاش کردم برای بیرون اوردنت نیومدی باید هنوز تلاش کنم؟ آخه امروز شنبه اس. نمیدونم چرا حس تو مثل من نیست... کاش اندازه ی من بودنم برای تو مهم بود. کاش الان یه هو زنگ می زدی می گفتی سعیده بریم بیرون؟ می دونم که ناراحتم سر دفعات قبل و ممکنه از سر لج برگردم بگم نمی آم اما همین که زنگ بزنی بگی بیا و بدونم که هستم بسه. بسه؟ نه بس نیست. من هنوز از دست تو ناراحتم... کاش می شد بهت بگم. اما نه. کاش ندونی، از بی تفاوتی بعدش بیشتر دلگیر می شم. بی تفاوت خواهی بود؟ ببخشید زود قضاوت کردم!‌ همین یکی دو ساعت پیش داشتم به یکی می گفتم که به جای کسی فکر نکن ها! ببخشید ببخشید!‌ اما دلم از دستت گرفته... و تو نمی دونی... منم شاید تو رو ندونم... نمی ذاری که بدونم. زیادی تو خودتی... زندگی ای یکنواخت و بی روح. خودت می گی. اما من باور ندارم تو بی روح شده باشی. اما این باورو دارم که حوصله ات از زندگی سر رفته...اما این ها همه به کنار از دستت دلگیرم و تو اینو نمی دونی... کاش صاف شه دلم از دستت...

قوقولی

عین قوقولی های وقت و بی وقت خروس همساده ام! که هر چی هر وقت به ذهنم برسه وقت نوشتن یه چیزی رو می نویسم حتی اگه بی ربط باشه! مثل جمله ی آخر نوشته ی قبل! این خروسه که همه رو آسی کرده! کاش کسی از دست من آسی نشه یه وخ!

بهونه اش گل بود به سبزه اراسته نشد!

یه جای ذهنم باید یه پارتیشن جدید وا کنم( حالا اصن نمی دونم این کلمه ی پارتیشن یعنی چی ها! اومد تو ذهنم منم نوشتمش!) اسمشو بذارم حس های ممنوع! مثلا اون حسی که از گریه ی تو وقت یاد اوری نداری هات بهم دست می ده رو مث یه مرد وایسم جلوش نذارم بیاد تو ذهنم، البته گاهی( نوشتم همیشه بعد پاکش کردم دیدم بی انصافیه) زور می شه میاد اما این پارتیشن جدید باید یه فیلتر هم داشته باشه که وقتی یه حس داره به زور وارد می شه یه منطقی هم باهاش بیاد بشینه کنارش که یه وخ این حس های بد و نا خوشایند زیادی سنگین نشن، یکی باید باشه همیشه، واسه وقتای که آدم حس خوبی نداره، که یه پرده بکشه رو بدی ها آدم کمتر اذیت بشه، یه چیزی مثل بی خیالی، دنیای بی ارزش و این چیزا... اما یه چیزای هم مثل تفکر منطقی باید باشه که آدم یه هو یابو ورش نداره! بلا نسبت شوما(!) همین طوری هی الکی بخنده یا الکی هی حرص بخوره... آدم بی درد که نمی شه اصلا دنیا بی درد نمی شه که. اما اینکه این درده یه وقتای گل بریزه سر( یه اصطلاح ناجوری الان اومد تو ذهنم که نمی نویسمش که تکرار نشه ان شا الله) آدم لذت بخشه خب، اینکه ادم از درد به شیرینی برسه قشنگترین اتفاقه به نظرم... اینکه من بشینم درد تو رو بشنوم که دلیل نمی شه درد تو رو بگیرم، باید من از این تلخیه شادی ببارم. بیارم و هی تکثیر کنم... شاید یه گلش رو پذیرفتی حتی اگه همیشه گل نخریده باشی... که الان به گل نخریدنه گلایه کنی...کاش دوست تر بدارمت...