نمی دانم! شاید ذوق تو خیلی بیشتر از من بود، خیلی که می گم یعنی من صفر تو صد ها!فکر نکنی مثلا من ۹۹ تو صد! نه تو صد برابر من! می دونی از کجا فهمیدم؟ از اونجا که اون دو تا کارتون خیلی سنگین رو همزمان بلند می کردی و می بردی و ما دنبالت راه افتاده بودیم و وقتی گرفتم بهش که دو متر بیارمش جلوتر تازه فهمیدم چقدر سنگین بوده و تو نمی ذاشتی ما بیاریمشون! این از خوشحالی زیاد نیست؟ نمی دونم شاید من اشتباه می کنم که تو زیادی خوشحالی اما این رو خوب می دونم که خودم خوشحال نیستم، در واقع می شه گفت حس به خصوصی ندارم گرچه هر حسی می تونه به خصوص باشه و دوست داشتنی یا نداشتنی! اما من واقعا هیچ حس ذوق مرگی یا حتی ذوق زدگی ای ندارم! این شاید خیلی بد باشه اما دارم فکر می کنم به اینکه این وسایل باید خریده بشن و ان شا ا... خریده می شن اما کجا؟ با کی قراره استفاده بشن؟ اصلا کسی پیدا می شه که همراهش از اونا استفاده کنم؟ ببین خیلی راحته که الان من تصور کنم که مثلا تو اون قابلمه شماره بیست و چهاره مثلا پلو مکزیکی درست کنم اونم با سیر و فلفل و قارچ دوبل و بعد بریزم تو دیس و تو یه سفره ی آبیِ آسمونی و تو(مثلا یکی دیگه،هر کی) بشینی با ذوق و شوق بخوری و من ذقو کنم از خوردن تو و مثلا یاد اون حرف دوستم تو اون اردوی مختلطی که خیلی خوش گذشت بیفتم که می گفت غذا خوردن مردها خیلی دیدنیه و انگار با همه ی وجودشون غذا می خورنو کلی ذوق کنم از با اشتها خوردنت.... می بینی ؟ خیلی ساده است که حس های قشنگ درست کنم و بعد بشینم از این حس قشنگ لذت ببرم و نهایت ذوق کنم! ولی خب نمی شه!نمی تونم! تصورشم حتی سخته! ســــــــــــــــخـــــــــــــتـــــــــــــــــــ یه جورای غیر قابل باوره وجود این صحنه تو زندگیم رو تجربه کنم! یا که دلم بخواد تجربه کنم، نه که نخواد، اما سخته باورم به اینجا برسه که منِسعیده یِ سرکش و از زیرِ همه چی دَر رو بشینم یه گوشه زندگی کنم اونم مثل همه ی آدمای دور و بر خوش خوشانمم باشه...