مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

قرمه سبزی

حس کردم باید بیام و بهت بگم که قرمه سبزی ات فوق العاده بود و خیلی خوشمزه. همین شد که اومدم بهت گفتم، چون حس کردم که باید این حس خوبو بهت بدم...

دختر خونه!

تصور می نماییم چهار نفر آدم در سن های 23، 60، 63 و 86 سالگی درون یک اتاق نشسته اند! پاهایشان دراز است و در حال نالیدن از زانوانشان! پیرزن قصه که پیر است! میان سالها هم که در حال رسیدن به پیری! جوان قصه چرا باید پاهایش را جلوی بزرگتر دراز کند؟ هان؟ چه معنی این رفتار؟ بی حرمتی؟ بی احترامی؟ درد می کنن زانوها؟ مریضی؟ جون نداری پاشی؟ دلتم درد می کنه؟ کمرت هم؟ داری پس می افتی؟ درسم نخوندی حتی؟ سردت هم هست؟ کلا بی حالی دیگه آره؟ خب خوبه! خسته نباشی! حالا پاشو ظرفا رو بشور! سفره رو جمع کن! یه چای هم بیار! دیگه پر رو نشو هر چی ات هم که هست غذا رو تا برسی آماده کردن با کلی پادرد و لرزش دست و پا و کمر درد و اینا... حالا پاشو کارای که بایدُ انجام بده! پاشو پاشو، دِ پاشو دیگه! آخ! با کلی کش و غوس(غوص؟قوس؟قوص؟) بلند نشو بچه! همه که فهمیدن چته تو! پاشو مثلا دختر خونه ای ! جوونی ! جربزه ات بیشتره ! پاشو عزیزم پاشو، امشب باید این کارارو انجام بدی، حالا هر چی ام که حال ندای باید پاشی، اشکال نداره که هیچ کس نگفت چرا رنگت پریده! چرا جون نداری! اشکال نداره، ببین خودت که حواست هست! خودت آب نبات خوردی دیگه، پاشو کار کن مگو چیست کار! که وقت درد بیکاری بهتر از کار کردنه! اما حالا پاشو همش چارتا بشقابه از بس کار کار کردی انگار می خواهی کوه بکنی ها! پاشو... دیشب، خونه ی مادربزرگه!

این چه تعریف چه صحبت؟

من باید بگم غلط کردم؟ آقا ببخشید! من صم بکم! بابا از خوبیشون گفتما!‌نگفتم که بر گردی از بدی یکی دیگه بگیا!!! بابا اشتباه کردم گفتم: که توجه کردید وقتی از خونه این یکی بر می گردیم چیزی برای گفتن نداریم؟ در واقع منظورم غیبت بودش خب! به جاش خونه اون یکی که می ریم برگشتنی کلی حرف داریم! والا! دروغ که نگفتم! راس گفتم خب! اما خب تو ام که دیگه جوگیر نشو عزیز من! بر گشتی می گی: جات خالی اون شبه نبودی(موندم خونشون!) وقتی داشتیم بر می گشتیم یه بساطی داااشتییم! اون یکی می گه ... گوجه سبز خریدُ هی خوردُ‌گفت بذار چربیا بسوزن! بعد آدم نباید از وجود شماها خجالت زده بشه؟ خجالت نمی کشین؟ یادم باشه دیگه از خوبی یکی تعریف نکنم،‌ضمن اینکه مقایسه اش نکنم با یکی دیگه!‌اصلا ظرفیت نداریداا !

تو صد برابر من

نمی دانم!‌ شاید ذوق تو خیلی بیشتر از من بود، خیلی که می گم یعنی من صفر تو صد ها!‌فکر نکنی مثلا من ۹۹ تو صد! نه تو صد برابر من! می دونی از کجا فهمیدم؟ از اونجا که اون دو تا کارتون خیلی سنگین رو همزمان بلند می کردی و می بردی و ما دنبالت راه افتاده بودیم و وقتی گرفتم بهش که دو متر بیارمش جلوتر تازه فهمیدم چقدر سنگین بوده و تو نمی ذاشتی ما بیاریمشون! این از خوشحالی زیاد نیست؟ نمی دونم شاید من اشتباه می کنم که تو زیادی خوشحالی اما این رو خوب می دونم که خودم خوشحال نیستم، در واقع می شه گفت حس به خصوصی ندارم گرچه هر حسی می تونه به خصوص باشه و دوست داشتنی یا نداشتنی! اما من واقعا هیچ حس ذوق مرگی یا حتی ذوق زدگی ای ندارم!‌ این شاید خیلی بد باشه اما دارم فکر می کنم به اینکه این وسایل باید خریده بشن و ان شا ا... خریده می شن اما کجا؟ با کی قراره استفاده بشن؟ اصلا کسی پیدا می شه که همراهش از اونا استفاده کنم؟ ببین خیلی راحته که الان من تصور کنم که مثلا تو اون قابلمه شماره بیست و چهاره مثلا پلو مکزیکی درست کنم اونم با سیر و فلفل و قارچ دوبل و بعد بریزم تو دیس و تو یه سفره ی آبیِ آسمونی و تو(مثلا یکی دیگه،‌هر کی) بشینی با ذوق و شوق بخوری و من ذقو کنم از خوردن تو و مثلا یاد اون حرف دوستم تو اون اردوی مختلطی که خیلی خوش گذشت بیفتم که می گفت غذا خوردن مردها خیلی دیدنیه و انگار با همه ی وجودشون غذا می خورنو کلی ذوق کنم از با اشتها خوردنت.... می بینی ؟ خیلی ساده است که حس های قشنگ درست کنم و بعد بشینم از این حس قشنگ لذت ببرم و نهایت ذوق کنم! ولی خب نمی شه!‌نمی تونم!‌ تصورشم حتی سخته! ســــــــــــــــخـــــــــــــتـــــــــــــــــــ یه جورای غیر قابل باوره وجود این صحنه تو زندگیم رو تجربه کنم! یا که دلم بخواد تجربه کنم، نه که نخواد، اما سخته باورم به اینجا برسه که منِ‌سعیده یِ سرکش و از زیرِ همه چی دَر رو بشینم یه گوشه زندگی کنم اونم مثل همه ی آدمای دور و بر خوش خوشانمم باشه...

بی پدر

ببخشید وقتی داشتی به خانم همسایه بد و بیراه می گفتی و من داشتم زیادی سکوت می کردم! ببخشید که نمی توانم هضم کنم که اینقدر در موردش بد حرف بزنی! ببخشید که تعجبم، سکوتم و نگاهم یعنی: این چه طرز حرف زدنه!‌ببخشید ناراحت شدی. ولی من خوشم نمی آید این شکلی حرف بزنی، وقتی خودت بابا نداری فحش بی پدر به او می دهی منتظر نباش که برگردم بگویم تو بی پدری نه او!

ادب؟

بابا این همه ادب!!!!!!!!!!!! برای یه آچار فرانسه؟ آقا قلبم پرید تو گلوما! گفتم یا خدا این دیگه کیه این موقع روز؟! سلام همسایه! ببخشید مزاحم می شم، ـ خواهش می کنم! آچار فرانسه دارید؟_ بله چند لحظه صبر کنید!

احترام بذاریم...

عزیز من اون آدم دخترته، عزیز دلت،‌پاره ی تنت، همونی که هزار تا حرف خوردی برای بودنش، حتی همین الان ... حضورش! کاش بهش احترام بذاری، به سادگی اش اعتنا نکنی، مغرور نباشی... جلوی گوسفند که نمی خواهی غذا بذاری؟ می خواهی؟ چارتا پر سبزی که مال خودتم نیست رو درست بذار جلوش، کمتر مسخره اش کنید،‌با شما ها هم هستما، شما خواهر برادرا، خواهر زاده برادر زاده ها... و خودم! بهش احترام بذارید حتی اگه متوجه احترام گذاشتن شما ها نشه...بهش احترام بذاریم... پیری و هزار دردسر...

داشتن چیز خوبی است حتی اگر هیچ چیز ماندنی نباشد!

وقت هایی که می روم یک جایی یک نظری چیزی می گذارم و شعر می شود دلم می خواهد خودم آن را داشته باشم!!!! و حالا دارمش: یادم باشد انتهای نگاهم را بگذارم و بروم شاید کسی دل به آخرین نقطه ی نگاهم بسته باشد! نباید منتظر بماند!

سلـــــــــــام؟

آخ بمیرم برات، اومدی سلام بدی من عجله داشتم صدات تو گلوت خوابید؟ ببخشید! هیچی فقط خواستم بگم که من فهمیدم خواستی سلام بدی ولی دیگه عجله ی پاهامُ نمی شد کنترل کرد.