مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

کلیسا

سوم دبستان بودم، اولین باری بود که می رفتم اردو، بردنمون کلیسای و موزه ی کنارش و بعد از اون یا شایدم قبلش موزه طبیعی که کنارشون بود شاید! نمی دونم!

بعد من جیبم پر از تخمه بود! تو کلیسا بدون اینکه زیاد به حرف آقایی که داشت در مورد کلیسا می گفت گوش بدم داشتم آروم آروم تخمه می شکستم! خب عکسای رو دیوارارو هم می دیدم.

که یه هو آقاهه گفت: خانوم اینجا تخمه نخورید!

ضایع شدم جلوی ملت! بچه ها!

و این بود خاطره ی کلیسا رفتنم!

از موزه اینو یادمه که هی می رفتیم جلوی خارجی ها وایمیسادیم هی می گفتیم هلو هاواریو!

بعد در می رفتیم و ریز ریز می خندیدیم!

بعد یه صف درست شد جلوی یه میکروسکوپ شاید! نمی دونم چی چی بود! یه تار مو بودش که می گفتن نمی دونم چی ورش نوشته شده! من فقط نگاه کردم! یادم نیست متوجه چیزی شدم یا نه!

از موزه که اومدیم تو خیابون برگشتیم خارجیا رو ببینیم ازمون عکس گرفتن. بعداینقدر ذوق می کردیم عکسمون میره خارج!!!

حالا خودمم برم خارج دیگه اونقدر ذوق زده نمی شم!!!


* ببین حرف که تو گلوی آدم گیر کنه باید گفتش!

صحنه ی ماندگار! :دی

من الان بعد از دو روز دلم می خواد این صحنه هه که دو ساعت داشتی به خمیازه های من گیر می دادی و تهش سرت هی رفت بالا، هی دهانت باز تر شد، هی سرت رفت بالاتر، هی دهانت بازترتر شد... هی نیگام ثابت تر شد...

سرت به منتها علیه خودش که رسید تو راه برگشت چشمت به من که افتاد...

آخ!!!! :دی

آخ داشت واقعا وقتی که کلاسورت رو کوبوندی تو پیشونی ات و دردت اومد...

از اون صحنه های ماندگاری شد که تو ذهنم از تو دارم... :))))

که یادم بیاره هی بشینم بخندم به تو...

با اون تسبیح آبی ات.

هیـــــس!

من دعا کردم که هستی ...

دارم به سنت فکر می کنم اما می گم هـــــــیس!

ساکت باش!


ببین... من آرامم! آرام باش!

این روزها که سبز نیستم

سبز باشی های تو 

زخم شمشیرند!

نمک پاش!

شاید هم زهر هلاهل!


کاش یک گاز سیب بود، 

یا یک قاچ هندوانه های حوض مادر بزرگ

یا یک قاچ انار...


خیالت آرام!

اینجا همه ی من 

هی می ریزد

بلند می شود

هی می ریزد

بلند می شود

کاش همه ی تو سر پا باشد!


دلت که به حالم می سوزد

اشکم در می آید!

باید یک جایی همین حوالی

پا به پای نبودن های زندگی بدوم

پا به پای همه ی دروغ ها

همه ی شوخی ها

همه ی جوش های صورتم!

دوستت دارم مامانی...

چند روزه می خوام بنویسم وقت نمی شه!

اینکه چرا وقتی من حالم خوب نیس

هیچی از گلوم پایین نمی ره 

بق کردم و دارم جارو برقی می کشم انگور ریش بابا میاری؟

حالا کلا چهارتا دونه ام بیشتر نمی خواستی بدیما!

اما باور کن نمی رفت پایین!

اما اون خنده ات که ته اصرار چند باره ات بود خندود منو...

محبتت رو دوست دارم می دونی؟

مثلا همون موقع ها که هی داری از خونه داری مزخرفم می گی و من حرفو عوض می کنم و می گم هنوز که مامان نشدم! حالا هر وقت شدم یه خاکی به سرم می ریزم و تو می خندی رو خیلی دوست دارم!

همون موقع ها که هی غرغرم می کنی و من عین خیالم نیست!

همون موقع ها که اعصابت رو خورد کردم! 

بعد تهش که می خندی از دستم کافیه

می دونم که می دونی درست بشو نیستم!

که ته دلت شاید خالی بشه با این دسته گلت!

که ...

ولی من اون خنده ی تهش رو دوست دارم...

که خیلی دوست داشتنی می شی...


نکن!

مثلا تو برام پیام بدی که " ارادتمند تموم کسای که تو خاطرمون ابدی هستن اما تو خاطرشون عددی نیستیم.."

بعد من یادم بیاد همین چند لحظه ی پیشش برای نبودنت تسبیحی که دور گردنم بود رو در آوردم انداختم رو میز!

بعد بنویسم برات که اشتباهی فرستادی دیگه؟

برات ارسالش نکنم.

برم تو فکر که این جواب یعنی چی؟

چراغ راهنمایی نشم!

پیامو پاک می کنم و دنبال یه پیام از همین پیامای عادی می گردم برات می فرستم... و نمی فرستم!

تو خوب باش. باش...

کلا همین که می شینی و حرف می زنی و می خندونیم نمی دونم خوب یا بد...

اما همین که هستی ممنونم...

کلا یادمه از اول هم می گفتی هدفت همین بوده

و حالا که سینه ام خیلی درد می کنه تو بودنت خوبه

حتی اگه مجبور باشم بگم ...ادب... 

و آیکونم رو بسازم! تو باز از رو نری! 

همین که هستی و بزرگتری و یادم می آری که باید آروم باشم تا اشتباه نکنم خیلی خوبه

همین که می گی گذشته رفته... آینده رو خراب نکنیم خوبه...

خیلی خوبه...

همین که خدا رو بالاسرمون می بینم خیلی خوبه...

حتی اگه یه وقتا بترسم از تو! 

سنگینه...

کاش این بغض لعنتی ولم می کرد!

کاش نمی دونستم چی شده!

کاش بی خبر بودم!

کاش هر بار یه چیزی نمی شنیدم!

کاش یکی بود باهاش حرف می زدم!

کاش یه جا پیدا می کردم یه ساعت گریه می کردم!

بدون اینکه چشام گنده بشن و سرخ

بدون اینکه بخوام به کسی توضیح بدم

بدون اینکه با کارم یکی دیگه ام به خاطر من اعصابش خورد بشه

خدا می شه این بغضه رو بشکونی؟

خیلی سنگینه

خیلی خفه کننده اس...

مثلا من الان اگه یکیو داشتم که تو بغلش گریه می کردم چی می شد؟

یا هو الشهید

خدا خودت شاهدی که دلم می خواد این بغش بشکنه و من اشتباه کرده باشم...

شاهدی خدا...

سکته!

اگه یه وقت همین جا، پای سیستم سکته زدم و الفاتحه مع الصلوات!

یعنی فشار زیادی بهم وارد شده!

یعنی به قول دوستی که گفت برو تجربه های زیادی کسب می کنی

تجربه ی مردن هم کسب می کنم!

یعنی یک نفر زیادی خرم حساب کرد!

یعنی انگار که سینه ام داره از فشار می زنه بیرون!



آخ! دیشب یه خواب رفتم، کلی خوش گذشت، نه خوابی دیدم و نه هیچی... آخه قبلش ذکر گفتم و خوابیدم. خدا خدا کردم...

اما حس می کنم همش از دماغم زد بیرون! البته اگه بگم همش داره استرس می شه از سینه ام می زنه بیرون بهتره!

سخته خدا...

خیلی وقتا دلم خواست که خودمو به نفهمی بزنم و بگم هیچی نشده

الکی فکر بیخودی نکن

اما این روزا نمی تونم!

نمی تونم مث همیشه خودمو احمق فرض کنم!

نمی تونم در مقابل دونه دونه رفتاراتون سکوت کنم!

نمی تونم سر هر دروغتون به هم نریزم!

نمی تونم بشینم راست راست راه برید و چپ چپ دروغ بگید!

نمی تونم فکر کنم که باید تحملتون کنم!

نمی تونم...

دیگه نمی کشم!