مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

0911

این روزا حس کسیو دارم که داره آبدیده می شه! 

از هر طرف می باره... 

نمی دونم تهش چی؟ 

اما حس خاصی دارم. 

انگار فعلا باید این بارون تندو تو این پاییز قشنگ خدا تحمل کنم... 

باید صاف واستم... 

فقط موندم چرا همه ی این قطره های تگری از آسمون داره من باب این گوشی فکسنی ام میریزه رو سرم! 

 

باورتون ندارم...

ببین تا لحظه های آخر همه چی عالی بود

آروم بودم مثلا

ولی خب از تو پرسید و منم با جواب سربالام شدم بی شعور!

حالا بیا مامانو راضی کن که چرا من بی شعورم!

اصلا رفته تو قصه ی شیرم حلالت نباشه و اینا...


من غلط اضافی نکردم... 

:(


ولی وقتی یه نفر می شینه عقل خودشو کل می دونه و هر غلط اضافه ای انجام می ده خوبه اونه بی شعوره من!

من بی شعور...

اما اعتماد از دست رفته مو چه طوری به دست بیارم؟

کدوم آدمای زندگیمو دیگه می تونم باور کنم؟


حتی... تو...!!!

من به این هم حتی فکر می کنم که همه ی زندگیم رو بازی خوردم...

از تو

از تو

از تو

از تو

از تو

از تو

حتی... تو...!!!

اذیتت کنم؟:دی

آخ چقدر دلم می خواد امشب به یاد هفته ی قبل خودم سر به سرت بذارم!


حیف حیف که بهت قول دادم...

اصن نمی دونی چقدر شووووخ شدما!

عصر تا حالا کرمش افتاده به جونم که یه کوچولو اذیتت کنم! :دی


ولی خب بهت قول دادم...

جدا از اون یکی با خودم این کارو بکنه جِرِش خواهم داد!

تو رو نمی دونم...

هرچند می گفتی حسابشو می ذاری کف دستش. اما من که ندیدم!!!!


امشب و فردا رو به نظرت می شه آروم بود و آروم رفتار کرد؟

گوشیمو باید خاموش کنم!

دارم نقشه می کشم امشب که قراره خونتون باشم و فردا... حداقل امشب که تا صبح بیهوشم تو خواب!

گوشی ام رو خاموش کنم. اصن سیم کارتش رو در بیارم بذارم تو یه جیبی جایی!

حالا مگه تا صبح چه خبره؟

رئیس جمهور که نیسم زنگ خور گوشیم بالا باشه که!

اصلا به این هم فکر نمی کنم که مثلا گوشیم پین کد می خواد یا هر چی... مهم اینه که امشب گوشیم خاموش باشه!

از همه ی عالم و آدم می ترسم!


اصن تو بگو گوشیم خاموش باشه! خودم چی؟ تا کی 5شنبه شبها با استرس بخوابم؟

چشم؟ تو خواب ببینی!

کلا نمی دونم چمه! 

اصلا تو کتم نمی ره که بخوام بشینم فایلی که چند روز طول کشید ساختمش رو بشینم تیکه تیکه اش کنم تا آقا بتونن دریافتش کنن! 

 

مشکل من نیست! 

 

این روزام که خوب بلدم بگم، نه! 

 

اصن نمی دونم چرا با تو مشکل دارم!  

 

شاید چون کارم زیر دست تو داره اصلاحیه می خوره! شاید اونقدر بهم برخورده که چرا اصلا داره اصلاحیه می خوره! 

حالا یکی دیگه باشه بگه کلا همشو کن فیکون کن شاید هیچی نگما. اما نمی دونم چرا با تو مشکل دارم 

 

تا یادم می اد هم هیچ برخوردی اصن نداشتیم که بخوام از توش یه چیزی بجورم از تو بدم بیاد 

همین طوری الکی دلم نمی خواد هر چی گفتی بگم چشم!!!!

خیال راحت؟

اصلا تو کتم نمی ره که با خیال راحت بخوام اون فایل گزارش به اون گندگی رو بهت بدم و فکر کنم که هیچ اتفاقی براش نمی افته! 

 

کاری که وظیفه ی منه رو بدم می اد داری از زیر دستم می کشی بیرون! 

مرئوس تو بودن برام عذابه!

به تو چه آخه بچه؟

بعد فکر کن نشسته باشیم دور هم، دور یه میز مربع شکل شاید، بعد وقت نماز شه، بعد من به عادت همیشگی که برمیگردم خونه می خونم. چون می رسم بیام کامل بخونم به جای شکسته خوندن می گم نمی خونم! 

بعد هی دخترا اصرار کنن. بعد تو برگردی بگی خب شاید نخواد بخونه! 

بعد من این (:||||||) شکلی بشم!!!!!!!!! 

 

تا دیروز تو هر جلسه باید می نشستیم حالی ات می کردیم که چرا نباید فلان مراسم توی مسجد باشه. حالا صاف صاف می شینی نیگا می کنی تو چشام می گی شاید نخواد بخونه! :(((((((( 

 

یعنی دلم میخواست بگیرم همونجا دو تات کنم! 

یا نه خیلی خیالی شد! جنایی شد! باید صاف واستم همین حرفو همین دو خط قبلو حالیت کنم که اینقدر زود از دانسته هات استفاده نکنی! یا بدونی کجا استفاده کنی! 

 

یا در مسخره ترین حالت ممکن تو یه جلسه ی سه ساعته ی نیمه شب یکی تون برنگرده بهت یادآوری کنه که چرا تو مسجد نمی شه مراسم گرفت بعد تو ساکت شی و خوب درسی که بهت دادنو یاد بگیری که بعد بیای بشینی این شکلی به من بگی! 

 

یعنی من دیگه خیلی پر رو ام اگه جلوت نماز الکی هم شده حتی، نخونم! بی جنبه ای خب!

همش راسته...

امروز که شک کردم به این احساسی که اینجا حک می شه نشستم حداقل این صفحه ی اصلی رو خوندم... 

هر طرفشو بگیری هست یه چیزی که کلمه اش می پرد بیرون...

مسخره اس...

چقدر بده که جایگاهت به جایی رسیده که پیامت رو می خونم، ولی سریع پاکش می کنم... 

 

و مسخره اس برام که تو پیام بدی: تکیه بده، اما به شانه هایی که اگه خوابت برد سرت رو زمین نذاره... 

 

خیلی مسخره اس...

خودتم خواستی، نخواستی؟

می دونی چیه؟ نبودنت رو می خوام بذارم بالای طاقچه، قابش نمی کنما، نه، می زنم رو شاسی، شیک تره، می خوام بیشتر تو چشم باشی، بیشتر ببنمت، خوشگلتر نبودنت رو ذل بزنم، خب اینکه هنوزم گیجم! هنوزم منگم، هنوزم باید یه جایی همین حوالی دنبال نبودنت بدوم، همین که باید معادله های ذهنیمو بذارم پشت سر هم به هیچ برسم درد داره خب! تو آخ نگفتی؟ تهش رفتم توی بازنگشته ها؟ توی نبودن ها؟ توی چرا از اول بودن ها؟ هان؟ من کجای تقدیری که سرزنشم کرده همیشه، کج رفتم که نبودنت میخ شه تو لحظه هام، نباشه چشمات آویزون قلبم باشه، جای خالی ات آه نباشه؟ کجای خنده هام مست شدم؟ کدوم قدم هام سفت نبود؟ کجای غرورم لب پَر شد؟ هان؟

عادت نبودی مومن! در به درِ نبودنت نیستم، چراییِ نیستی ات داره منو آتیشِ زیر خاکستر می کنه! خیلی وقت بود که عادت نبودی، خیلی وقت بود که بودنت مـــــاه بود... خیلی وقت بود که ... نمی دونم این حس چیه! این نبودنت چرا حرصم نمی ده، نمی دونم این نبودنت چرا دلتنگم نمی کنه، نمی دونم چرا این نیستی ات ... هستی هنوز! هنوز یه گوشه ی این دنیا داری نفس می کشی، داری بغض می کنی، داری می خندی، داری زیر بارون قدم می زنی، داری شعر می شی...

یه روز نبودنت رو که حرصم نمی ده، یه روز دلیل نبودنت رو به رخ همه ی آدم ها می کشم، یه روز این حضورت رو، این شکلی رفتنت رو به رخ می کشم...

دارم به این فکر می کنم که خودت بدت نیومد که نباشی... بهونه ی خوبی بود!