مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

عین آب خوردن!

این روزا عجیب بهم ثابت شد که آبروی یه آدمو ریختن چه قدر راحته!

خیلی دارم دانش می جویم!

چهار سال دانشگاه رفتم

اندازه ی این دو ترم آخر دانشجو نبودم!

از این نگاه که به قول مامان با پسرای دانشگاه باشم!

از این نگاه که بشینم سر یه رم چارگیگ میکرو با چند تا دختر پسر دادگاه راه بندازم و کل ملت دروغ بگن جز یه نفر!!!!!!!!!!

 

کلا این روزا خیلی احساس دانشجو بودن دارم!!!!!!!!!

:دی

خواهش می کنم لبخند ممکنه بگی این دی دی ها چیه وسط نوشته هات تکرار می شه ؟ دیگه ؟ دیشب ؟ دیدی چی شد ؟ دیوونه ؟ و یا نمی دونم چی ؟ لطفا راهنمایی بفرمایین ناراحت


الان با خوندن این نوشته ات دلم می خواد این آیکون رو بذارم

:-))))))))))

می دونی چیه؟

:دی


ببخشید :|

سریش کلمه ی مودبانه ای نیست!

بعد من هر کیو سر بدوونم تو یکی رو سخته!

از بس که خواهش و تمنا داری وقتی چیزی که یه ذره اش رو می دونی و بقیه اش رو نه.. تا بدونی!

اصن من باید خیلی حواسم جمع باشه که چیزی رو نصفه نیمه جلو تو نگم!

واگر نه باید 24ساعت جلوت دست و پا بزنم که بابا نمی شه که بقیه شو بدونی!

شایدم تقصیر خودمه

زیاد حرف می زنم!


تو اسم داری. نداری؟

من الان درک نمی کنم که چرا باید هی به تو بگم یه دوست خوب؟

چرا نمی تونم راحت به همه بگم که تو منو شاعر کردی؟

تو هی تشویقم کردی؟

چرا همش باید اسم دوست روت باشه؟

چرا بردن اسمت حروم شد؟


چرا پدر شعرای من باید گمنام باشه؟

چرا راحت نمی تونم بگم این تو بودی که الان یه جغله ی با محبت داره از من تعریف می کنه و من دارم پر از حسای خوب می شم؟

تخت فولاد!

دیروز فهمیدم که چقدر ترسوام

چقدر چسبیدم به این دنیا

چقدر وابسته اش شدم

چقدر دل کندن از لبخنداش برام سخته که نمی تونم به جای یه لحظه آرامش از دستش بدم

چقدر احمقم!

فهمیدم که چقدر بد دعا می کردم تا حالا!

چقدر به خاطر این داشتن های بیخودی از خیردعاهای خوب خوب و شجاعانه گذشتم!

فهمیدم خیلی احمقم که به جای دعای اینکه خدایا یه نفرو بهم بده که منو ببره بالا

گفتم خدایا من لیاقت خوبه رو ندارم، یکی بده که منو همین طوری بخواد!

چقدر احمق بودم که خودمو کوچیک کردم!

چقدر کم خواستن از خدا، کم دیدن خودم احمقانه اس!

چقدر باید خر باشم که به جای بالا رفتن به همین جا موندن قانع باشم، چون میترسم از دست بدم چیزای بیخودی که الان دارم!

و به دست نیارم چیزای که قطعا عالی ان!

اینا رو دیروز فهمیدم! وقتی بین قبر های تخت فولاد رد می شدم و فاتحه می خوندم...

کفی شدم اصن!

الان هنوز تو کف جمله ای که گفتم دارم سفیدک میزنم!


" احساس ایشون به من ربطی نداره" !!!


اون وقت همچین تو اون لحظه سربالا گرفته بودم و اینا اصن الان موندم حالا من این حرفو به تو زدم که چی حالا مثلا؟


نکن، نکن عزیز من... نکن...

آبجی آبجی گفتنت منو کشته

حالا گیرم که ما یه غلطی کردیم یه شوخی( من که فکر می کردم جدیه!) انجام دادیم.

اینقده اصرار آخه؟

خجالتم می دونی؟

آدمیو که دروغ می گه رو نمی شه تحمل کرد!

نمی شه روش حساب کرد!

نمی شه بیشتر از زیاد تحملش کرد!!!

اما وقتی مدام مجبوری حضورشو بپذیری چی کار می شه کرد؟


اصن تو خجالت نمی کشی که من پشت خطی بودم، خبرشو بهت داد که کار درست نشده، اون وقت به من می گی چیزی نگفته؟


:)))

آخ آخ 

نبودی ریش داداشا رو بخوری بگی بخندیم :)))))


بعد هیچی دیگه

انگور آورده بودم. نبودی بخوری! حالا می شینم همشو تهنایی می خورم!


اصن یه وضیااااا

تا دیروز خانوم فلانی بودم

حالا شدم آّبجی...

تا دیروز قلبم با دیدنت جفتک می نداخت!

حالا ساعت ها می شینم باهات حرف می زنم، کار می کنیم . . . صداشم در نمی آد


اصن یه وضی!