مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

خدا به نام تو...

از همین الان دیگه یه مسئولیت گنده گردنمه... 

نمی تونم بی خیال باشم.

باید بشینم شده 5کتابو حتما بخونم...

باید بخونم...

نتونستم بی خیالش بشم...


مامانی ممنون که هی زورم کردی که حالا ثبت نام کنم ... خدا بزرگه...

تا چه پیش آید...

چشام این روزا زیاد برق می زنن از اشکای که یه هو می پاشن...

چشام روشنن، اما روبروم این روزا تیره اس، تیره که نه... نامفهومه برام. باید تصمیم بگیرم، گیجم...

یه لحظه به توضیح بالای وبلاگ، نگاه کردم، واقعا سعیده ام؟ خوشم؟ 


دلیل برای خندیدن زیاده، اما خب دلیل برای دلتنگی هم زیادتر...

می ترسم...

این روزا جرات حذف آدما...

حذف یه سری حسامو ندارم...

هر جا می آم یه حرکتی بکنم تندی یکی می گه: نه!


نمی دونم از چی می ترسم... نمی دونم چرا اینقدر کم آوردم

نمی دونم چمه...

فقط هر تصمیمم قاطعی که می خوام بگیرم، انگار چهارپایه رو از زیرش بردارن با کله می خوره زمین

می شکنه

دوباره برمی دارم می چسبونمشون به هم، دوباره سر همشون می کنم، باز می شکنه... می شکنه... می شکنم...


سختن این روزا...

تنهایی خیلی بده، عین همین الان که تنهام...

هزار فکرو خیال.. هزار خاطره، هزار تا آرزو...

اشکام...

حتی اینجا نوشتنم آرومم نمیکنه... چرک نویس شدن نوشته هامم راضیم نمی کنه...

سر رسیدم رو خیلی وقته دوست ندارم، یه وقتی شد که تنبلیم نذاشت بنویسم توش، حالا دیگه قضیه فرق کرده... اعتمادمو به آدما از دست دادم...

یه فکرا و یه حرفای هیچ وقت نباید از فکر آدم به هیچ جایی دیگه به بیرون درز کنن

یه وقتا به مرز ترکیدن می رسم! 

جایی نیست که راحت بریزم بیرون حرفامو...

جایی نیست که فقط منو بشنوه...

خدا... خدایی تو شکر... اما آدما رو جفت جفت آفریدی... نه؟

یه وقتای به خودم می گم حتی جفتی هم باشه... خب باشه... یه چیزای تو تنهاییِ آدمه....


دلم برا خودم می سوزه...

یه وقتا خنده ام می گیره، می گم یه جایی خواستم خودمو معرفی کنم می گم: من یه آدم تنهام، تفریح خاصی ندارم، نشستن پای کامپیوتر و نت گردی و دوستای مجازی...

یا نهایت رفتن دانشگاه وقتی خیلی بیکارم! وقتی هیچ کاری تو دانشگاه ندارم جز اینکه به بهونه ی یه مراسم مذهبی پاشم برم وقت بگذرونم... بعد هم حرف بشنوم... خرجای بی خودیم... 

تنهاییم...

تصمیم های بزرگ این روزهام...


این روزا خودم بودن خیلی سختمه... خودم بودن یعنی شیطون بودن... یعنی خودم باشم و راحت از کنار یه پیشنهاد دوستی ای که از طرف یه آدمِ دیگه از طرف من رد شده، رد بشم... خودم بودن یعنی بی خیال بودن و وسط میدون گنده ی شهر عکس گرفتن و بی خیال نگاه آدما... این روزا سختمه خودم بودن... 

سختمه...

ســـــــــــــلام...

بازم نیومدی...


می دونی خب حالا که تصمیم گرفتم بی خیالت بشم. . . نمی آیی...

 هر چند خدا می دونه، 

پس همین جا...

ســـــــــلام...

بچه فینگیلِ پررو!

تو خجالت نمی کشی صاف صاف وایمیستی چشم می ندازی تو چشِ من اونقدر که سبزیِ اونو در میاری و هی ذوق می کنی؟ بعد می گی ننه بابات سید نیستن و ... خدا چشم سبزا رو دوست داره و ... اصن این چیزا به تو چه آخه؟ فضولی مگه؟ 

هر چی هیچی نمی گم ...

خجالت نمی کشی تو اینقدر وایمیسی نیگا می کنی که حتی تیک چشممو می جوری؟

باید باهات برخورد کنم!

نه! نمی شه این جوری!

پررو شدی ...!!

مگه نه؟

با دست که نشونم می دید و حرف، حرف منه! حس خوبی نیست...

غیر از چای و استکان و گاهی بیسکوییت دادن و گرفتن کاری نیست... که عشق یکی دیگه اس...

خدا مرادت رو بده!

این نگاه ها

این مرادِ نداده ام!

این حرف ها

پچ پچ ها 

اذیتم نمی کنن... یکی دستمُ گرفت یه روزی از رو زمینی که نشسته بودم بلندم کرد گفت پاشو بیا برو کمک...

رفتم... خودش مرادُ حاجتُ همه چی می ده... می دونم... 

اما کاش وقتی وایسادم باباسرتون لازم نباشه سرمو بندازم پایین و خودم رو بزنم به ندیدن.. نشنیدن.. نفهمیدن!


حسینم می دونی که ناراحت نمی شم... بگن.. بشنون.. اونی که لازمه رو تو می بینی و می شنوی...

مگه نه؟ 

تازه اولشه...

یه لحظه به ذهنم رسید که چقدر نانازی بار اومدم که یه نامرادی از دنیا... یکی که نه! این چند وقته چند تا!!!! ... که یه نامرادی از دنیا اینقدر منو اذیت می کنه...باید آهنی بشم! اول جوونی ام تازه...

سخته خدا...

بعد از اون اتفاق یه ترس مسخره افتاده به جونم...

یه ترس مضحک شاید...



این روزها همش می گن ببخش...

می گن ببخش ... عین علی... محمد...



بماند که دو هفته اس من می خوام بیام بگم سلام اما نمی دونم چرا تو دیگه این ورا پیدات نمی شه!

خب تازگیا می ری سر کار...


مثلا اون اوایل درگیر این بودم که چشم تو چشمت می شم، بایدتو رو نگه دارم! نمی دونستم دیگه این ورا نمی آی!

هر چند محرم اومده.. شاید بیای..


برات پیام هم دادم، نیومد، شاید بلوکه شده باشم! نمی دونم، به هر حال دنیا رو یه پاشنه نمی گرده...

دل منم آروم نیست دیگه، 

چه طور آروم شم؟


تو بدترین شرایط هم ...

نه این اولین باره که این شرایط پیش اومده، با قهر های بچگی خیلی فرق داره، با اون قهرا که بین من و دختر همسایه از امروز عصر تافردا صبح تو مدرسه طول می کشید خیلی فرق داره، داره می ریزه منو...


سخته... خیلی سخته... 

هنوزم به خودم می گم کاش ثابت می شد که مقصر نبودی، معذرت خواستن و حلالیت طلبیدن از تو آسون تر از بخشیدنه... گذشت کردنه...

من اینقدرا بزرگوار نیستم، هر چند عادی رفتار کنم، اما آدم تو تنهایی اش هم درد می کشه... هر چند تو جمع بخنده و دندوناش هی پیدا بشن... اصلا یادش بره حاضر باشه دستت رو هم بگیره حتی وقتی نشستی هی سعی می شه چشم تو چشم نشیم، حتی میوه بخوریم... اما تنهایی و فکر این که چرا ...؟؟؟ ول نمی کنه...


هیچ وقت یادم نمی ره کاری که کردیو...فضولی ای که می تونستی خیلی خودمونی عین همون واژه ای که خودت اصرار به بودنش داشتی ... خواهرانه ... بیای حرفتو بزنی، نه که آبرو ببری ... تموم اعتمادم رو ریز ریز کنی بریزی تو جوب! دیگه آروم نباشم... تو آرومی؟

باشه من بیشعور... ببینم تو از کاری که کردی آرومی؟

یا عین اون پسره که اصرار داره بگه باید امر به معروف می کرد و آبرویی می رفت تا یکی که باید سر عقل بیاد و خطا نکنه معتقدی باید اعتماد منو می ریختی زیر پات له کنی و بشینی عکس تمساح بریزی و تهشم خودت خودت رو لو بدی که من چی کار دارم می کنمُ یا بهتره بگم چه غلطی دارم می کنم؟! هان؟


نمی تونم بگم الهی سرت بیاد، اما کاش ... می خواستم بگم کاش یه روز حس منو درک کنی، دیدم این که همونه! نفرینه... نه! دعا می کنم اگه من اشتباه کردم و تو اون کارو نکردی روزی برسه که بیام دست به پات بشم برای حلالیت...

خدا جای حق نشسته...




پاییز بود و جنگل و چشم و تبر...

اصلا مهم نیست که من از اون شعر یکی مونده به آخریه ت خیلی خوشم اومده، خیلی که می گم یعنی اون لحظه ای که خوندمش خیلی لذت بردم...

مهمه به نظرت؟

داداشی...

خب چند روزی گذشته اما این حس خوب که بشینم کنارت تو ماشین، بعد بخوام برم پولی که قراره بگیرم رو بگیرم، بعد برات تعریف کنم که پول ننجون رو ریختم به حسابم که بگیرمش، بعد یادم رفته، یه ماه بعدش، هی درگیر اینم که این پوله از کجا اومده تو حسابم و ...

بعد تو برگردی یه خنده ی خوشگل بری... یه خنده ای که آدم دلش بخواد بگیره تو رو بخوره...! در این حد...!

بعد کلا من می میرم برای تو که بخندی... 

بعد دیشبم تو اومدی یکم آب ریختی رو دلم تا یکم خنک شد! قاب ها رو باز کردی پس داد اون یکی مون! عکسا رو نگه داشتی!

بعد آخر شب اومدم می بینم اون عکسه که خدم پس زمینه شو انتخاب کردم، نیست! پیامت دادم که عکسه رو تو ورداشتی؟

می گی آره! 

الان خجالت می کشم بگم من اون عکسو می خوام!

پس زمینه ی زمستونی شو دوست تر می دارم!

الانم باید عوضش کنم! طاقت ندارم خب!