مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

خدا...

خدا خسته شدم از بس با کم شدن یه قطره آب از بدنم احساس تشنگی کردمو با خوردن هر قلپ آّب احساس...

خسته شدم خب!


شکر!

نفرینش نگرفت

دیروز دیدمت، جلوی دانشگاه! یاد نفرینی افتادم که انگار جونت رو نگرفته، قرار هم نبود بگیره، فقط چشم تو چشم دستت بودم، که بریده بودیش شاید، نمی دونم! یه چیزیش بود... بسته بودیش. فکر کنم انگشت سبابه ات بود! 

داشتی می خندیدی... عین همیشه، نمی دونم چه طور روت شد... زیارتت رو قبول گفتم... 

و باز هم دعا دعا می کنم که همه ی حرفا در موردت دروغ باشه...

خیانت نکرده باشی، بعد بیام ازت حلالیت بطلبم...


هه

چقدر امروز از کلمه ی خیانت استفاده می کنم...

چه اسمی می شه روی رفتار شماها گذاشت؟

نفرینه نگرفت، اما یاد حرف دوستی می افتم که می گفت صبر کوچیک خدا چهل ساله...

بازم دلم نمی آد...

ولی برای روشن همه چیز می گم همه چیز دست تو خدا...

هیج وقت خواهر نبودی برام...

باید از دیدن تو و رفتار تو می نوشتم، همون روزی که به نت رسیدم باید می نوشتم اما تنبلی کردم! 

خب اشکالی نداره! الان می نویسم! 

از جلوی میزمون توی تالار گذشتی و رفتی نشستی روی میزی که براتون مونده بود! دیرتر از خیلیا اومده بودید، ما هم زود نرفته بودیم، اما یکم زودتر از شما... بگذرم...

نشستی و بی سلام و هیــــــــــچ

وسطای مراسم اومدم سر میزتون و نشستم با آدمای اون طرف میز کلی بگو بخند داشتم، حتی با مامانت، شاید چشم تو چشم هم شده باشیم، اما مهم نبود، من خودم بودم، همونی که طرف بزنه تو گوشش فرداش می ره می شینه می خنده، نمی دونم شاید باید این شکلی باشم! بلد نبودم نخندم، سلام نکردی که نکردی، سلام نکردم که نکردم، حرف نزدیم که نزدم، حتی خداحافظی هم نکردیم که نکردم، اما فرداش رو دوست داشتم، همون وقتی اش رو که دوستم داشت از خدا و پیغمبر می گفت.. همون وقتی که تو دستشویی بودم و یه هو به سرم زد که نمازام غلطه، چون قهرم، حکمشو برای زن و شوهرا میدونستم اما برای آدم عادیا نه! من و تو عادی هستیم! نباید باهات قهر باشم، برای دوستم بعدش فرستادم که چقدر از بودنش خوشحالم و به اولین سلامی که به تو خواهم داد فکر می کنم، به اینکه یه عمر نمی تونم فراموش کنم چه کردی؟ چه طور زدی همه چیزو، همه ی اعتمادم رو، همه ی نزدیک بودنمون رو ترکوندی! اما باید به محض دیدنت سلامت کنم، نباید قهر باشم، 

نمی دونم اون موقع ها که بی محلی کردی و رفتی تو چه حسی داشتی، اما من به این فکر می کردم که من باید از دست تو ناراحت باشم نه تو !!!!

اینو هیچ وقت یادم نمی ره که همیشه دلم می خواد یه روز بهم ثابت بشه تو اون کارو با من نکردی... تو خیانت نکردی... تو اشک تمساح نریختی، تو می تونستی عین یه خواهر باشی....



دخترک و پسرک فسقلی

دختر تا رسید جواب احوال پرسی همیشه گرمِ پسرکِ فسقلی را مثل همیشه سرد جواب داد و وسایلش را روی تمیز ترین میز کتابخانه گذاشت و ترجیح داد زیر نورِ پنجره بنشینند، توی دید آدم ها، سعی نکرد فاصله کوتاه بینشان را زیاد کند، نشست و با اولین جمله ی پسر که گفت: دلم برات تنگ شده بود" دفتر دستک را کشید جلو و سعی کرد جو را عوض کند و انگار نه انگار که چیزی شنیده، احساسی بیان شده، سرش را بالا گرفت و گفت: خب بگو بنویسم!

قرار بود نوشته ای را آماده کنند، برای همکاریِ مشترکشان که هر روز داشت بیشتر می شد! هیچی سر در نمی آورد. فقط پسر می گفت و دختر می نوشت... حتی وقتی که از بی حواسی او سو استفاده شد و حرفای بی ربطی گفته شد و او نشوت و متتوجه نوشته نشدو به او خندیدن هم باز فکر و خیال با او خدا حافظی نکرد

سرش بد جور گیر بود. گیر همه چیز، خیلی سخت درگیر بود و هیچ حواسش سر جایش نبود! اما نه اندازه ی پسرک فسقلی که مدام همه چیز یادش می رفت!

کارها انجام شد و به ساعت های آخر رسید! وقت رفتن بود، یادش رفته بود حرف اول و حسی که روی زبان جاری شده بود، بی جواب مانده بود...

دل کندن سخت بود! دنباله ی حسش را می گرفت به جای خوبی نمی رسید، به خنده های دخترکِ فسقلی می رسید که هر روز خون می داد و هر روز سرد بود و هر روز انتظار و هر روز استرس... نمی دانم شاید استرس مادر شدن!

و توی حسی که خودش داشت له می شد دختر! حسی که رفتن و پر نبودن سرویس و یه تک زنگ و رسیدن به دخترک فسقلی بهانه ی خوبی بود برای دلتنگی که نرفته رخ نشان داد!

حس خوبی نداشت! این بودن های این شکلی، این همکاری های پر غبغب را دوست نداشت، این سر زبان بودن ها، این رئیس بودن فسقلی ها مسئله نبود، این حس های از نا کجا آمده را دوست نداشت، این با هم بودن های راحت، این چشم تو چشم شدن های بی حس و این رفتن و آمد های پر حس! این گنگیِ احساس ها! این ... این گونه نبود دختر! این گونه شد! 

تمام شده بود حسش، فکر می کرد تمام شده، اما تلخ شده است، این جمله ی بی جواب این خط های اول را دوست نداشت بشنود، این جا نباید می شنید، گوش هایش باید کر می شد و او اینها را نمی شنید، این حس های منحصر به دخترک و پسرک فسقلی! این جمله ها نباید جای دیگر خرج می شدند! این احساسات نباید مال او باشند، باید خفه می شد، کور می شد، کر می شد!!!

حالم بده!

حالم خوب نیست! 

از صبح هی گیر می دم و هی نمی خندمو هی بحث الکیو هی خودمو نمی فهمم! 

از اینکه امشب باید باهات روبرو بشم، از اینکه نمی دونم اصن می تونم بهت سلام کنم یا نه، از اینکه نمی دونم تو چه طوری برخورد می کنی، از اینکه ... از خیلی از این از اینکه ها هست که حالم داره بد می شه! 

کاش زودتر امشب زودتر تموم می شد! 

من بلد نیستم مدیریت بحران کنم! 

الان تو بحرانی؟ 

توی ... 

فحشمم نمیاد که بهت بدم آخه! بگم بی همه چیز؟ بی شعور؟ نادون؟ فضول؟ نخود هر آش؟ چی بگم به تو آخه؟ 

اَه! این روزا همش یه چیزی هست برای شاد نبودن. برای سخت گرفتن زندگی... بعد می شینم شعار می دم به فلانی که سخت نگیر! بعد خودم، خودمو مدام له می کنم از بس حرص می خورم! نمی خندم!

ضایع شدم!

یه وقتا هست که آدم جلو ملت ضایع می شه،‌ خب این یه دردی داره،‌آدم تا یه مدت سختشه که چشم تو چشم ملت بشه،‌ همچین یکم سختشه که بیاد دوباره بشینه ور دل ملت و ریلکس بشینهو بخنده و بگه و بشنوه! 

 

اما یه وقتای دیگه ای هم هستش که آدم جلو خودش ضایع می شه!!!! اینو دیگه نمی شه هیچ جوره جمعش کرد!‌خودتی و خودت! 

 

خودتیو خودت سعیده!  

از یه نیومدن ساده ی ۴ تا آدم چقدر ناراحت شدی؟ 

دقیقا از نیومدن کدومشون دپرس شدی؟ 

مثلا داشتی به خودت می قبولوندی که نه،‌هیچی نیست! 

ولی هست! داشتی خودتو گول می زدی... 

باید یه کاری کنی دیگه ضایع نشی!  

باید اون اتفاق نا میمونه رو بگیری بزنی زمین سرش از هم بپاشه، دیگه نباشه!