مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

تیــــــــــــــر کشیـــــــــــــــدآآآآآآآآآ

سرم تیر کشیــــــــــــــــــــــدا!

یعی همچین شدم که یکم نیگرنداشته بودم اشکامو پاشیده بودن بیرون!

هر چند بازم زورم نرسید و چیکه چیکه ریختن!


من موندم تو با این حواست که بهت گفتم عکسو بزن رو شاسی اندازه یA4 ، بعد بهت گفتم یه دونه 6*4 هم روش بزن بعد از یه ماهو نیم علافی! زدی رو برگهA5 ، بعد قابشون کردی، فکر کردی عکس پدر بزرگ فامیلو می خوای قاب کنی! 


تنها کار مثبتت این بود که اون عکس داغونی که من گرفتمو ادیت کردی! خیلی خوووووووووووووب ادیتش کرده بودی. اینو واقعا متشکرم. اما گند زدی تو بقیه اش، چنان که دیگه دلم نمی خواد سرو پاتو ببینم تو خیابون حتی!!!


حالم از بی مسئولیتی آدما، از بد قولی شون، از... به هم می خوره! 

امیدوارم روزی خودم مشمولِ این پست نشم!

لو رفتم!

این دومین باریه که سوتی می دم و لو می رم!!!

خواب!

این خواب های ظهرانه که هی می خوابمو می خوابمو می خوابم... لج خودمو در میآره!

این تنبلی های هر روزه...

این همیشه نشستن ها!

این بی انرژی بودنه!

این ورجه وورجه نکردنا...

این اتفاق خواهد افتاد!

وقتی رفتی سر سفره و گرفتی بهش که هر چی توشه رو بریزی تو هوا و عمویی نذاشت و باهاش دعوات شد و اون آروم هُلت داد عقب و تو خوردی زمین و خوابیدی به صورتت و شروع کردی به گریه و بعدشم رفتی خوابیدی رو جانماز بابات و بعدشم رفتی که بری بغلش وسط نماز و بعدشم مهرشو برداشتی و ازت گرفت و کلا این صوبتا...

من به شدت خندیدم!

منتظرم یه روز این بلا چمیدونم این اتفاق برام بیفته!!!!

اون وقت احتمالا نمی گیرم به دلمو هی بخندم! بخندم! بخندم!

بابا پسند !!

با اون موهای ژولیده و باز که معلوم نیست چند روزه حموم نرفتنُ چشای که از خواب وا نمی شدنُ یه هو از معرکه ی وسط خواب بلندش کرده بودن، از جلوی کسای که 100درصد می دونست کتاب گرفتن بهونشونه، از جلوی در رد شد و از پله ها رفت بالا و ننشسته نشست به باز کردن وبلاگش! که یه هو دستور از بالا رسید که پاشو بیا ببیننت!

انگار یه روزی سوار ماشین باباهه شده، پسندیدش، الان اومده برای پسرش...!

انگار قراره باباها بپسندن، بچه ها زندگی کنن!

باید بگم...

دارم به این فکر می کنم که اینجا رو درست کردم و با آدمای زندگی حرف می زنمُ تقریبا هیچ کدوم نمی دونن!

خب همین دوستت دارم های ساده رو اگه به خودشون بگم چقدر خوبه...

باید تلاش کنم حداقل محبت های اینجا به دست آدماش برسه...

اینجا نوشتن و به دستشون نرسیدن و شاید وقتی دیگه نباشم برسه به دستشون چه فایده...؟؟؟

الان همه زنده ایم... الان به هم احتیاج داریم...

الانه که اونا به دوستت دارم های من احتیاج داره...

دوستت دارم...

از اونجای که آهنگای که گوش می دم زیاد شاد و شنگول نیستن، همش مسخره ام می کنی!

بعد خودت یه لیست آهنگ داری آدم گوش می ده اصن می ره فضا...

سنتی... قدیمی... پاپ های خاص... 

مثلا الان آهنگای قشنگ افتخاری رو گوش می دم...

اصن داشتن تو خیلی خوبه...

خیلی دوست داشتنی ای تو...

تاثیری که تو روی من داری شاید هیچ کی دیگه نداشته باشه...

چشم دریچه ی دله...

جدیدا نمی دونم از کی و کجا یاد گرفتی، شایدم خودت به صرافتش افتادی...

که وقتی درای با یکی حرف می زنی تو دهنش نیگا نکنی، به چشماش نیگا کنی!

بعد از اونجای که چیزای جدیدی که یاد می گیریو میای می گی و از اونجای که من از اون دسته آدمام که تو دهن طرف نیگا می کنم و به طرف گوش می دم و تو متوجه این حرکت شدی، ازم خواستی که وقت حرف زدن تو چشم طرف نیگا کنم، بعد یه لحظه یاد اون جلسه ی دو نفره افتادم که نشسته بودیم به نوشتن یه مطلب برای تاسیس یه جایی(!) بعد یه هو سرمو بالا کردم اومدم تو چشم طرف نگاه کنم سرمو انداختم پایین! 

آخه تو چشم همه که نمی شه نیگا کرد که...

اما خب راست می گی، وقتی طرف به آدم نزدیک باشه می فهمه اگه تو دهنش نیگا کنیم، باید چشم تو چشم بود، اگه به یه جای دیگه هم نیگا کنیم هم که متوجه می شه و حس بدی بهش دست می ده، بازم یاداون جلسه افتادم! که سرمو انداختم پایین و گوش شدم! این طوری بهتر بود. البته اون جلسه قبل از آموزه های تو بود،

حالا وقتی حداقل با خودت و اطرافیان می خوام حرف بزنم چشم تو چشمون می شم و سعی می کنم با نیگا نکردن تو دهن طرفم کلمه ها رو لب خونی نکنم! چشم تو چشم طرف بشم!

هر چند نمی شه تو چشم هر کسی نیگا کرد! یه هو هر چی تو دل آدمه رو درسته قورت می ده، دیگه نمی شه جمعش کرد!!!!!


حالا دیشب برگشتی تو چشام نیگا می کنی و می گی: چ چشای دارم!(یادم نیس دقیق چی گفتی، مثلا می خواستی بگی که چشای من قشنگ نیستو چشای خودت نازن... ) تو چشمام 24 رنگ پیدا کردن...

بعد من دلم غش و ضعف می ره برا چشمات، راست می گی... چشمات از اون نینی سیاهه تا برسه به تهِ اون گردالیِ هزار رنگه... قربون خدا برم... چشات یه دنیا رنگن...ما شا الله... زدم به تخته ها...


بماند که تا یادم می آد عاشق چشمات بودم...خوش به حال اونکه می افته تو چشمات و با رنگاش بازی می کنه، به دلت می رسه...

گشنه ام نیساااا

وقتی خودم از عصر به بعد دیگه هی می خورم و می خورم و می خورم!

غذای مونده از ظهر! چند تا کباب شامی!

نون و ماست!

یه دونه انار!

چند لقمه تخم مرغ!

دو سه لیوان آب لیمو شیرین و آب پرتغال به بهانه ی سرما خوردگی که البته با چند لقمه ی قبلی، قطعا بی تاثیر می شه اثارش!


با این تفاسیر چه طور باید تو رو قانع کنم که بطری نوشابه رو وقتی از جلوت بر می دارم دوباره نگیریش و نخوریش؟


انگار جوع خوردن باشه! تو نه ها، من! تو تا گشنه ات نباشه نمی خوری! اما نمی دونم من چم شده که دو سه روزه هی دلم می خواد بخورم! اونم از عصر به بعد که می شه ...

اومدن خوبه...

این زیر قولت زدن

این اومدن هات

این بی طاقتی ات(!!!!!)

این چیزا رو من باید درک کنم که می کنم...!




نهِ خوبی بهت ندادیم...

نمی دونم این حسی که من الان دارمو تو دریافت می کنی یا نه... اما از اینکه هیچی نگفتم و گذاشتم راحت برن به واسطه ی بینمون بگن که چرا داریم بهت نه می گیم، حس خوبی ندارم! بدم اومد از خودم!

آخه یکم ادعام بالاست!

یه جورای چوبی که نمی دونم حقت هست بخوری یا نه رو از من خوردی!


ولی خاطره ی جالبی درست شد با اومدنِ نیم بندت! نیم ساعت بشینم توی دستشویی تا مامانت بره! تهشم خسته بشم بشینم کف دستشویی!

بعد بیام سر سفره ی ناهار برای همه تعریف کنم و یکی بخنده یکی حالش بد شه، یکی که خودم باشم خاطره اش رو بیام ثبت کنم! :دی