مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مستقیم آبــــــــــــــادی!

روز را بر خود تنگ می کنی بعد می نشینی منتظر آفتاب!! 

حکایت غریبی است امروز ما که آفتاب ندیده می خوابیم!! 

و انتظارمان را وقتی پایان می دهیم که یادمان می آید خودمان به آفتاب گفتیم نباش! و ابر را بر سر خودمان حاکم کردیم، تا کمتر بسوزد گونه های سپیدمان!  

بعد تر ها وقتی به عقب بر خواهیم گشت حتما یادمان خواهد بود که صافی راه نه از آفتاب سوزان باشد که چشمان ما عادت به پوشش ابر دارد تا درخشندگی راه تشدید نکرده باشد آستیگماتِ تیله های رنگی مان را! و راه را راه راه ندیده باشیم . 

باشد که هدایت شده و مستقـــــــــــــــــــــــــیم آبـــــــــــــــــــــــــــــــادی! 

 

خواستیم چیزی گفته باشیم، امید که گفته باشیم!

شکر خدا...

گاهی وقتا که ناله می کنم و خودمو به در و دیوار می زنم از درد یه دندون درد ساده! و وقتی یکی رو می بینم که داغون تر از منه! خیــــــــــــلی داغون تر من شرمنده ی خدا میشم به خاطر نا شکری ام...به خاطر نا سپاسی ام! 

امروز روز دختر بود.عین بقیه ی روزها بود و هیچ اتفاق خاصی توش نیفتاد، و من دلگیر از همه جا داشتم گله کردم که زبونم بسته شد!وقتی دختر 5ساله ای رو دیدم که حتی نمی تونه لباس به تن کنه! 

شکر خدا شکر...

روزم مبــــــــــــارک!

دوتایی ها..

می دونی الان دلم چی خواست؟ 

همون روزی که زیر پل خواجو نسته بودیم 

روبرو هم... 

تکیه داده بودیم به دیوارهای پلُ هی می خوردیم 

عین همیشه وراجی نمی کردیم... 

اصلا انگار فقط می خواستیم کنار هم باشیم... 

شهرام شکوهی هم برامون می خوند 

یادته؟ 

کاش یه بار دیگه ... 

دلم برات تنگ شده خب...

یک اراده هم نداریم!

بزرگ شده ام 

باور کن  بزرگ شده ام  

درگیری های این روزهایم را به پای کوچک بودنم مگذار،

بزرگتر ها هم گاهی وقت ها می مانند چه کنند! نمی مانند؟ 

فقط اراده ام نمی داند چرا این پا و آن پا می کند! 

نه می ماند نه نمی ماند 

نه می رود نه نمی رود 

نه...

*انگشت...

یک نگاه به دست هایت بکن 

نه نه اینجا را نه 

به دست هایت 

دقیقا به انگشتانت 

همان  انگشتانی که با آنها می نویسی 

همان هایی که دلبری های مغزت را می نشاند روی کاغذ های محدود شده ات 

 

ببینم چند نفر تا کنون درگیر تو شده اند؟ 

 

یادم باشد وقت خدا حافظی دستانت را ببوسم...

سر گر دان

گاهی شرق و غرب دلت می لرزد از نبودنش... 

و روزی را که نشستی گوشه ی یک خانه ی تنهایی را به یاد می آوری که چقدر خواستنی بود برایت و تو اصلا فکرش را هم نمی کردی بودنش اندازه ی همه ی لحظه هایت باشد،  

و حالا شده ای تلخ ترین مزه ی دنیا که عسل های تمام دنیا را هم جمع کنند نمی شود تو را خورد! 

با خودت رو راست که می شوی دیدنی ترین موجود دنیا می شوی! 

اندازه ی هزار کیلومتر آن طرف تر از خودت را می بینی و می دانی چه تنگ می شود دنیای باقی... 

و دیدنی تر زمانی که نمی توانی نه عقب بروی نه جلو! دوست داری بنشینی همین جا دنیای ملسَ ت را بچشی ... 

و آویزان آسمان باشیُ تکان تکان بخوریُ هیچ کاری جز این نکنی! 

نه بلد باشی سقوط کنی 

نه آویزان تر شاید خخخخخخخخخخ.... 

[انا لله و انا الیه راحمعون، دوشیزه... تاریخ متوفی:روزی که تصمیم گرفت.]

نقـــــــــــــــــــــــــآشـــــــــی

بیکاری هایم، 

یک مداد رنگی، 

می گذارم پشت گوش بغض هایم 

و قدم می زنم کنار چهار راه های شهر 

 

وقت باریدن باران، 

نقاشی کشیدن 

روی دیوار های خیس خیابان های شهرِ من 

کنار  پسرکِ بی طاقتِ پا برهنه 

وقت زیادی را از من نخواهد گرفت، 

وقتی قرار است، کمر بند سیاه پدر، 

تن عریانش را نقـــــــــــاشی کند...  

  

یه وقتای دلم نمی خواد این جور نوشته هامو کسایی نخونن، به خاطر همینه که اینجا می ذارمشون که فقط باشن ... نه جایی مثل فیس بوک یا حتی وبم! یه جورای شاید انتقاد به جامعه ای که توش هستمو نمی پذیرم! عین این آدم خود خواه ها! که فقط خودشون حق دارن به عزیزشون تو بگن، کسی دیگه بگه می خوان بزنن لت و پارش کنن!

لحظه ای از پشت شیشه فقط...

از پشت شیشه نگاهت کردم! می گفتند دلش داری برو جلو، نداری نرو، اصلا داشتند توضیح می دادند طاقت نداشتم گوش کنم چه برسد به اینکه... 

آخرش هم نشستم تا خوابت برد بعد از پشت شیشه فقط نگاهت کردم...فقط نگاه... 

عین کودکی هایمان خوابیده بودی... اما کودک نیستی...سالهاست بزرگ شده ای و باز سالهاست که نگاهت ثابت شد و دستهایت و پاهایت و ... کاش کمی تحملت بیشتر بود... کاش  ... 

خدایا سلامتی را از ما نگیر... خدایا محتاج دیگرانمان نکن... خدایا حتی به لقمه ای نان دستمان دراز نشود... خدایا بابت همه ی مهربانی هایت که می بینیم و نمی بینیم و می دانیم که هست از تو سپاسگزارم...

من حرف نزنم...!

می دونی یه وقتای آدم پر از حرفه، هی دلش می خواد حرف بزنه، بپرسه، جواب بگیره! ازش بپرسن! جواب بده،  

ولی نمی شه! 

نمی دونم، اصلا چرا من باید این قدر حرف داشته باشم؟! 

اصلا نه حرفای مهم ها! 

همش چرت و پرت، از این وَ رو اون وَر، بعد شخصا می مونم که اگه زبون من از حلقم بیرون کشیده بشه چی می شه!

لال بشمُ نتونم حرف بزنم بلند بلند،چی می شه! 

اصلا می شه؟ لال شدن نه ها! این که حرف نزنم، می شه!؟ 

نمی شه دیگه! 

بعد فک کن من چقدر جلو خودمو نگه می دارمُ و هیچی نمی گم! 

عین الان که چند خط نوشتمُ پاک کردم!

غیــــبت!

عروسِ ... هم خوشگله ها، تا حالا بدون آرایش ندیده بودمش. 

 

بعد اگه یه روز گفتید که چرا اون وری نچرخیدم بدونید که هیچ از هیچ کدومتون خوشم نمیاد! انگار طرف باید بره تو دل اینا که این طوری در مورد زن مردم حرف می زنن! 

اصلا یه وقتای حالم به هم می خوره! از اداها و اطوار ها تون... 

کاش می خوندید اینجا رو ...  

اصلا ببین برادرِ ... تا اومدم تو خونه اصلا ندیدمت! اصلا اومده بودم که فقط یه چیزی بخورم، چون گشنه ام بود، ولی دنبالت گشتم! جلو چشمم بودیا ولی ندیدمت!  

ولی وقتی دیدمت(تازه اومدی جلو چشمم!) دیدم که چقدر دوست می داشتم که نباشی! نه که نباشیا، دیگه مهم نیستی یه وقتای وقتی ادبت می افته زیر پات!

حیف اسم برادر! حیف ... 

مقایسه شدنی هستی باهاش! اصلا وقتی تو رو می بینم که چه طوری کنارمی برام عزیز می شی دیگه... 

بعد هیچ کار خاصی هم نمی کنیا، فقط رفتارت همیشه محترمانه است. حتی اگه فقط سلام کرده باشی...  

خنده داره برام وقتی نشسته بودیم کنار همُ پسر بچه ی دبستانی اون همه آدمو ول کرد اومد سراغ ما گلهای رزِقرمزِ تقریبا پلاسیده شده اش رو بفروشه و تو ردش کردی! از خنگی خودم خنده ام می گیره که بعد ها متوجه شدم اون روز چی کار کردم! که معطلشون کردم... که وایساد داداش کوچیکتره و اصرار که از من عکس بگیر! اصلا کنار تو همی خوش می گذرد.آدم احساس آدمیت می کند... و نه هیچ حس دیگری... تو لیاقتت برای اسم برادر بیشتر است ... 

 

شاید منم با چون تویی که می شینی عروس فلانی رو بر انداز می کنی و ... هیچ فرقی نداشته باشم! گفتم شاید ها!!!!!!!!!!!!!