مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

*نشد!

و تو چه می دانی؟ 

 که خواستم پترس باشم! 

  فداکار! 

و من چه می دانستم؟ 

  که آبی پشت کوه ها نیست! 

*سیب

اون سیب ترشای روی میز برنامه ی "زنده باد زندگی" رو خیلی دوست دارم! شاید این تنهاترین قسمت این برنامه باشه که من فوق العاده دوستش دارم! 

*سیب

حوا شده ام 

مدام سیب می دهم دست آدم! 

 و او چه بی حوا می خورد ...

فصل

هم بستر کدام اندیشه ات شدی که این گونه وصل خود را فصل کردی؟ 

 

می خوام بگم که وصل نموندید، بعد که نوشتمش نشستم فکر می کنم که نوشته ام درسته؟

خندیدم، خوشحالم، خیـــــلی

خوشحالم... 

خندیدم 

پریدم زیر توپ

دست زدم 

خوردم زمین 

دست به دندون شدم! 

اما خندیم و نگفتم: خب که چی؟  

تمام مدت حتی سعی کردم دلیلی برای گفتن این جمله پیدا کنم اما نکردم...

خوشحالم... 

خیلی خوش گذشت، خیـــــــلی

 یادم باشه همیشه غمامو یه جا زمین بذارم، حتما لحظه های بعدش لحظه های قشنگ تری خواهند بود... 

شکراً لِــللّه

غارت!

پریروز رفته بودیم میوه بخریم، آقاهه می گفت : هندونه به شرط چاقو! 

 

دیروز مهمون داشتیم، من می گم : محبت به شرط غارت!

مـــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان...

اصن دندون درد که درد نیست! 

مـــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان...

خدا شکرت...

خیلی وقت بود بی درد شده بودم!

بی درد خوابیده بودمو خواب دیده بودم!

شکر خدا...

سعیده الان دیگه حواست هست، نه؟ حواست هست که حتی تحمل این دندون دردم نداری؟

حواست هست خیلی وقتاناشکری؟

حواست هست بلد نیستی درد بکشی؟!

هست؟

شکر خدا...

آخ شونم!

امروز حس این آدمای رو داشتم که کتفاشون داره از تو هم در میاد! انگار دستام  301 کیلو(دم سیامند گرم...) بار بلند کرده بودن! 

رو هم رفته ده کیلو ام نبودا! 

 

هه، خب اینم حسه دیگه سعیده، که یادت بمونه ده کیلو بار برات چقدر سنگینه! اون وقت نشینی اُورت بندازی جلو بابا که از پس موتوره بر میای که بری گواهینامه بگیری! گرچه اجازه اش رو داده،

خنده؟! خب که چی؟

بچه بودیم قایم باشک بازی از اون بازی هایی بود که زیاد حال نمی داد بهم، گرگم به هوا بازی هم حال دویدن نداشتم یا بلندی پیدا کردن! خاله بازی اما چقدر خوش می گذشت، با چایی که از مامان می گرفتیم و توی قوریِ هدیه ی ملاقاتی ام می ریختیم و چقدر خوش می گذشت و چه راحت گم می شدند این اسباب های بازیهامون و ما بزرگتر می شدیم بدون اینکه این گم شدنه مشخش باشه !

دبستان خوش خوشانمان بود، از فوتبال بازی کردن های دوم دبستان با پسرِ معلممون گرفته تا وسطی هایی که خیلی خوب بود... 

اونقدر بازی اش می کردیم که وقتی آخرکلاس زنگ می خورد اگه وسط بازی بودیم بقیه اش رو هفته ی بعد بازی می کردیم. اینقدر این بازی خوب بود و برامون لذت بخش بود که اولین گلی که گرفتم رو حتی یادمه، حتی یادمه قرضش دادم به کی تا بیاد تو زمین. حتی اون دفه ای رو که تو بیابون بودیم و دای کوچیکه(فقط از دو تای دیگه کوچیکتره) باهامون بازی می کرد یادمه که چه طوری پام سرخ شد با اون ضربه ی سنگینش، حتی اون دفه ای که همه ی دخترهای محل جمع شده بودن وسط کوچه وسطی بازی، رو هم یادمه که من چون ضعیف بودم (اینو بعدا ها فهمیدم!) نفر آخر موندم تو زمین و باختم! و چقدر خوشحال بودم اون روز که هنوز تا آخر بازی نخوردم! 

بازیه دیگه که خیلی بازی اش می کردیم قلعه بازی بود.بازی بازی بازی بود تا دعوا دعوا دعوا... 

آخه اینقدر همو می کشیدیم تو این مثلا قلعه هامون تو گوشه ی چمن های پارک که دعوا مون می شد دیگه! 

بزرگتر که شدم بازیا تغییر کرد! پاسور بازی حرف اولو می زد، یه بازی نشستنی که به حیای دخترونه مون می خورد و تهش نوشابه و نون پنیر هایی که می خوردیم به حساب قُلک هامون! 

بزرگ تر شدیم و بزرگتر... دیگه خبری از هیچ کدوم از این بازیا نبود... دیگه بازی بازی نبود، باید باهاش نمره می گرفتی! الان دیگه نمره مهم بود! پنجه زدن نمره داشت، پنالتی زدن و افتادنش توی تور نمره داشت، همشون رو باید دقت می کردی! مجبور بودی تفریح نکنی! نمره بگیری،نمره، آخر ترم دیگه دویدن های 540 متری هم نمره ای داشتن که .... هر چند دو سه دوری اش رو دور از چشم معلم پَر می دادیم! 

این روزها تفریح ( همون بچه بازیا منظورمه که وسطش از یه حرکت مسخره یه صدای خنده ای بلند می شد که همه بخندن... از جنس خنده های الان نیما وقتی توپ رو با سر براش می زنم یا موفق میشه توپ رو نیم متر بندازه بالا...خنده های که خنده بودن) من پر میشه از روزهایی که با هم سن های خودم دو ساعت والیبال بازی می کنم، و هزاران ساعت بیکار یا نت یا ... یا نداره دیگه، خنده هایم ختم می شه به وقتی که نیما می خنده، سنگین شده لبهام، جدی شدن زیادی، می خواهَن بخندن خیلی حساب کتاب می کنن، خیلی سبک سنگین می کنن، دل لبهایم به خندیدن به پسر بچه ای که شلوار مشکیِ کردی پایش کرده اند و یک تیشرت زرد رنگ روش پوشیده و قیافه ی نا مناسبی برای عروسی دارد خندون نمی شه! یا به اخم مادر داماد که تا آخر مراسم نمی دانیم چرا اخم هایش تو هم است!که حالت چهره اش اخم دارد، که باید به حرفهای خاله زنکیشان پایان بدهم و بگویم این صحنه را نگاه کنید که بعدا نگویید شاباش هم نداد مادر داماد! و باز بخندند و بگویند راست می گوید ها!!!  

خیلی جدی شده ام، نمی دانم ، فکر می کنم از بچگی همین بودم! وقتای که حواسم نیست و به آدمی که دارد راه می ره پاش می خوره به برآمدگی ای و سِکَندری(همون کله پا شدن!) می ره می خندم ، اون هم از ته دل، حواسم که برمی گرده، به خودم نهیب می زنم!  هی، تو، به خودت بخند! خوبه به تو بخندن؟! 

از این زندگیه جدی بدم میاد! خسته ام کرده! نفسم تنگ شده!  

کاش یکم سوژه های خنده داری که لازم نباشه بعدش به خودم نهیب بزنم پیدا می کردم! 

کاش وقتی بچه ها از خراب کردن یه توپ یا به ثمر نشستنش می خندیدن من هم می خندیدم! اَه حالم بد شد! 

دلم می خواد نیما بشینه جلوم هی بگه ریضا ریضا ریضا و من هی لذت ببرم... 

دلم می خواد وقتی می خندم به کسی نباشه، با یه کسی باشه،  

من چقدرم سختم! 

نه سعیده؟ 

اینقدر کم می خندم که یه بار هم که می خندم آرواره ام درد می آد! یا بعدش می شینم به خودم می گم خب که چی؟ 

کلا این روزها زیاد به خودم می گم خب که چی؟ 

بعد می شینم برای این خب که چی جواب پیدا می کنم و تا دفه ی بعد که این سوالو از خودم بپرسم که: خب که چی؟ آرومم مثلا! 

از بی خبری های بچگی هامون بدم میاد، از این با خبری های الان هم که داغونم! اصلا من از چهل سالگی می ترسم، معنی ها رو گم کردم و نگران اون موقع ها هستم که بیشتر از الان معنا ها مهم می شن و اگه نباشن فرو می ریزم! حس می کنم راهو هی گم می کنم!

نمیشه گفت خب! هی نپرس

نشستیم دور هم،

با چه خبر شروع می کنی!

و حرف می رسه به اینجا که چی شد اون طوری شد؟

بعد من هی تو مغزم می پیچونم که هیچی نگم! حرفی نزنم تابلو شه، آبرو طرف بره!

بعد عین تو کتابا که تابستون زیاد خوندمشون، با یه سوال بر می گردم رو یه قضیه دیگه اما نه، فایده نداره، ده دقیقه بعدش که پاشدم رفتم و اومدم و کلی حرف دیگه زده شده و یه طرف دیگه نشستم یه هو بر می گردی میگی : ...

بعد با خودم فکر می کنم بابا تو دیگه چرا؟! تو که ... نبودی، که در مورد یکی دیگه از من می پرسی! حالا اگه جوابشم یه جوری بود که بشه گفت و هی پشت سر هم به دروغ نمی گفتم نمی دونم! و هی یه جور دیگه نمی خواستم بگم من خبر ندارم و ما که تو زندگش شون نبودیم و اینا باز خوب بود!

اصلا من شخصا معذرت می خوام با تو روابط حسنه ای دارم! 

بعد تازه یه بار برگشتی می گی تو که روانشناسی... تو بگو چرا این طوری شد؟ 

بعد تازه نشستم دلیل روانشناسی برات میارم که چرا من نباید بدونم چرا همچین شد و اینا  که دیگه یکم بی خیال شدی! 

الحمدالله رب العالمین