مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

*یک حس بالا بلند نقطه

طعم ملس زندگی را می چشم این روزهایی که دنیا دارد مرا با خود به هر سمتی که می خواهد می برد.

هیچ کدام از برنامه هایم به مرحله ی اجرا نمی رسد

اصلا می پیچیدند در هم بعد یکی یکی لغو می شوند! بعد من می مانم  و یک نگاه گشاد!

یک دنیایی دارم، مگو...!

شمع شده ام، گاهی روشن می شوم و آب!

گاهی قلبم تیر می کشد

گاهی چشمانم دو دو می زند، دنیا درون سرم می چرخد!می چرخد و من چشمهایم را می بندم نمی گذارم مسیر دنیا تا مغزم تیر بکشد!

کف پاهایم سِفنِه (!) کرده اند

مغرور نه ها! نه ، نمی دانم چرا با زمین مشکل دارن! با هر سطح سفت و زمختی!

اِ شاید چون خیلی وقت است با زمین حرف نزده ام!

نمی دانم

گاهی هم زانوانم تَق تَق می کنند، آن ها هم تیر می کشند، کمی درجه ی نودشان جا به جا شود انگار ...

زیر بار روزگار خم نشده ام اما تیر می کشند دیگر! فکر می کنم ارثی باشد.

شاید

کلا دماغ چاقی دارم!

دارم نفس می کشم، عمیق، بلــــــــــند، مدام، پی در پی...

دارم طعم نبودنت را هم می چشم، ملس ...

زجه نخواهم زد

هوس نخواهم کرد تو را

شرم شاید...

می گویند نوشته هایم عاشقانه است، می گویند عاشقم! می گویند می گویند می گویند...

اما تو چه؟

نمی گویی؟

من عاشقم؟

نه نه

من حواله ی این تهمت ناروای شان را درِخانه ی خدا خواهم فرستاد

و دوستی با تو را هم ...

دوستی را که عاشقی نمی گویند؟ می گویند؟

دوستی! چه واژه ی عمیقی است برای من، وزنش در ذهن من رفته است بالا، هضم نمی شود نمی دانم چرا! گیر کرده است در گلویم، نه پایین می رود نه ...

شرق و غرب این دل وامانده ام دارد تلاش می کند اما نمی دانم چرا خون به مغزم نمی رساند ببینم این چه بود که این چنین شوقم را سرِ جوانی کوباند فرق سرم تا وقتِ پیری هم فکر هایم پر سودا باشند، قصه ها داشته باشم برای همسایه های هم قدم که سرگذشت دنیای "مثل هیچ کَسَم" افسانه شود، شاید کسی پیدا شد آن را ساخت، اسکاری گرفت معروف شدم!

وای دارم از این حرف به آن حرف می پرم،

" غم چشمامو باور کن

پریشونه پریشونم

دارم از جاده ها می گم

ولی هر گز نمی تونم

نمی شه رد شم از چشمات

چقدر دلتنگ دلتنگم

خراب خنده هات می شم

که هر لحظه میاد جنگم

همه غربت این چشمام

بدون تو میشه آواز

سفر تقدیر شومی بود

که بی تو می کنم هر روز

دلم تبدار و دیوونه است

نمیشه از تو من رد شم

جلوی این همه احساس

نمی تونم دیگه سد شم

دلم جا مونده پیش تو

حقیقت داره دل بستن

ولی اسمم مسافر شد

اسیر جاده و رفتن

همه غربت این چشمام

بدون تو میشه آواز

سفر تقدیر شومی بود

که بی تو می کنم پرواز

دلم تب دار و دیوونه است

نمیشه از تو من رد شم

جلوی این همه احساس

نمی تونم دیگه سد شم "

نه نه فکر نکن این احساس من باشد ها

این را داشتم گوش می دادم.

آهان این را هم بگویم.این همه می آیی خسته نمی شوی؟ اصلا چرا می آیی؟می دانی تمام بودن هایت ثبت می شود؟ تمام قدم هایت را می شمارم؟ نه نه دروغ گفتم.نمی شمارم.اما حواسم به همه ی شناسه های فعل ها هست که جدا بنویسم شان.

می خواهم نقطه بگذارم پایان این نوشتار، فقط یک چیز : می شود حال مرا درک کنی؟ 

 بچه نیستم دیگر!من سی ساله ام، باور کن،  

ترشی بادامی شده ام که نگــــــــــــــو،  

فقط خواستی این بار ناخُنک بزنی مواظب گوشهایت باش، جیغ هایم بنفش شده اند 

 

نقطه

*لطفا

بگذار دلم آرام بگیرد 

لطفا

*نمکدون

احساس این آدمهایی که دارن دق می کنن رو دارم! 

هی می خوام یه چیزی بگم  

هی می خوام بخندم 

هی می خوام گریه کنم یه وقتای 

کلا حرف، حس و. . . تو گلوم زیادی گیر کرده! اینجا نباشه واین قایم موشک بازی ها که دیگه رسما ...

اگه جلو خودمو نگه ندارم میام می گم: نمک گیر کرده توشون شاید! 

نه که بی نمک بودی!!! 

نمکدون شدی حالا!بعدشم یه آیکون نیشخند یا قهقهه شاید.

صبوریِ تو

خیلی وقت است لبخند هایم بالغ شده اند

و اشکهایم باران

و نگاه توکه بی اندازه صبور ...

چشمهایش

سرم هنوز سنگین است. احساس می کنم زیادی پر شده است.اما خوشحالم، خوشحالم  وقتی کنار کتابهایی که سخیف می خوانمشان کتابی خواندم که کلماتش چنان مرا دنبال خود کشاند که چنین مست باشم و شاد... 

حالا خوشحالم که آن روز، باز هم بعد از چند ماه که رفتم سراغش و کتابفروش نتوانست کتاب مورد علاقه ام را از پشت ویترین برایم بیاورد بار دیگر پشت ویترین آن مغازه ی دوست داشتنی(می گویم دوست داشتنی، چون همیشه مشتریِ دائمش هستم وقتی وقت داشته باشم) رفتم چشمهایش را ندیدم اما سراغش را از کتابفروش گرفتم، با این که می دانستم خواهم خریدش اما سر قیمتش چانه زدم ، بحث کردم، با من بلند صحبت کرد و من سکوت کردم و خیلی چیز ها توی این دعواها یاد گرفتم و آخر سر خریدمش تا حالا وقتی که خواندمش این چنین سنگین باشم و در غم  نویسنده اش برای کم نوشتن همراهش به غم نشینم... و بی اختیار یاد روزی بیفتم که دوستی به من می گفت: این جمله را این طوری نگو،بار منفی دارد، این طوری بنویسی بهتر است، و من با خواندن هر جمله ی این چشمها غرق شوم در لعبت و زیبایی این کلماتی که سخت کنار هم نشسته اند و یادم باشد چشمهایش همیشه باید روی چشمهایم جا داشته باشد... 

7/6/91    12:40دقیقه ی ظهر

*حرمت

حرمت برای من یعنی حریم، یعنی مرز، یعنی حَرَم، جایی که بخوای بیای توش باید اجازه بگیری. 

 

و هنوزم درگیر اصرار و خیره سریِ تو  و اجازه ی خودمم!

فکر

یه زمان هایی بود که اگه یه کسی که قبولش داشتم می گفت " این " درسته، می گفتم: درسته. 

بعد ها متوجه شدم یکی کافی نیست برای قبول کردن یه دونه " این " ، باید چند نفر تاییدش کنن برام تا قبولش کنم! 

بعدتر ها متوجه شدم لازم نیست چند نفر این " این " رو تایید کنن تا منم تاییدش کنم،  

فقط کافیه که یکم فکر کنم! خب منم عقل دارم دیگه! یه چیزی به اسم تفکر،

چیزی که فکر می کردم بقیه دارن و حواسم نبود خودم هم دارم! 

همین.

یک جمله

مردم همیشه چشمشون به نداشته هاشونه 

به داشته های بقیه!

*نرسیدی

نگاه کن! 

رسیدم. 

 

اما تو نرسیدی!  

نمی دانم شاید کلاغ ها تو را خوردند

آخر کلاغ ها باهوش تر از ما هستند، پوست نازک تو را می دانند!

*فاش خواهد شد...

روی دیوار خراب باغ پدری هم حتی خاطره ات حک شده است تا یادم بماند تاریخ تو را پایان نخواهد داد! 

و بیقرار آن روزِ زمین باشم که خاطره ی تو را از ذهن من فاش خواهد کرد.

زنگوله

دخترک با ناخن های بلند و موهای بولندش، با کفش هایی که زمستانشان از همین روزهای گرم سوراخ است، چنگ در قوت ربان بسته هایی چند، انتظار مهر را می کشید، وقتی زنگوله ها، به هوایش به صدا در می آمدند...