حس خوبیه گوش دادن به آلبوم اورجینال وقتی دلت می خواد یه چیزی گوش بدی و دلت قنج بره...
وسطش سرت رو تکون بدی و حس خوبی داشته باشی...
همه ی حست رو بذاری وسط و مجنون بشی...
مجنونمو مستم
به پای تو نشستم...
و بی هیچ معشوقه ی واقعی یا حتی خیالی به هر آواز شکوهی بــــــــــــری باهاش...
من یه همچین آدمی ام! که به پیامی که برای پست قبل رسید به این شرح:
(سلام بیشتر توضیح بده)
فقط بخندم! حتی قهقهه بزنم!
به این که من از یه دغدغه به یه درد می رسم... یکی از چی به چی...
مثلا اگه این روابط به اصطلاح عاشقانه تون تو خلوت بود نمی شد؟
نمی شد جلوی یه دختر پا به جوونی گذاشته دست نندازی گردنش؟
گردنم افتاد از بس تلاش کردم نبینم!!!
خب جوونه دیگه!
اصن اونو ولش کن! جوونی رو می گم! از این ندونستن ها بیشتر بدم می آد! بیشتر متنفر می شم!
کمتر دلم می خواد!
بیشتر دلم می خواد یه بار هم که شده آگاهانه رفتار کنی!
صبح ها
از پنجره ی زمستان بیدار می شوم
و شب ها
باخاطره ی کرسیِ پدر بزرگ می خوابم
و روزها
خاطره ی حوض آبیِ حیات مادری
شانه به شانه ی نگاهم
سردی دست های کودکی مان را
به دوش می کشد...
و برف های بی رمق زمستان را
نفرین می کنم!
وقتی دست های تو
یخ زد!
و نگاهت دیگر نخندید!
آری یک بار، نمی دانم کی؟ اما یک بار، همان وقتی که بی سر و صدا صدایم می زنی خواهم مُرد!
ترسویم دیگر...
ترسو!
هی دستم را گذاشتم روی جیبم که گوشی ام را در بیاورم یک پیامک مثلا اشتباهی برایت بفرستم اما هی هر بار دستم را نیشتر زدم!
هی گوشی ام را در آوردم هی گذاشتم توی جیبم!
هی رفتم و برگشتم نگاهش کردم پیامی چیزی نیامده؟ دیدم خبری نیست!
حتی یک بار یک نصفه پیامی هم نوشتم اما باز هم پاکش کردم!
می دانی می خواستم بنویسم: ننجون آش پخته، نمی آیی؟ یا داریم آش می پزیم ننجون می گه نمی آیید؟ یا آش آماده اس داریم می خوریم پس بیایید دیگه!
و اشتباهی برایت بفرستم!
اما نفرستادم!
زیاد مهم نیست شاید که بابای من از مامان من طلاق گرفته باشه من شوهر کرده باشم مامان با من زندگی کنه!
شاید من بخندم و گذر کنم از این شایعه ی مضحک!
اما یکی مث تو حتی حلال نمی کنن!
میگه: برا من خیلی مهمه که کی داره در موردم فکر می کنه! مهم نیس، هر چی می خواد بگه!
اون یکی میگه: برات مهمه، گوشات سرخ شدن!
و دو تاشون ساکت می شن! احتمالا برا دو تاشون مهم بود!
منم به این فکر می کنم که حرف راست رو باید از دهن علامه ای کسی باید شنید! یا احتمالا از زبون کسی چون خودش! تا قبولش کنه!
و تعجب می کنم از کسی که عین چوب خشک می شینه می خنده! و توهین می شنوه! همونی که وقتی بهش گفتن: از چنین بابایی چنین بچه ای انتظار می ره، می خواست ... طرف رو در بیاره!
منم الان می شینم اینجا خزعبلات ذهنی ام رو می نویسم، که این تیکه اش بقیه ی یک شبی رو برام تداعی کنه که نشستم پنج تا پرتقال پاره کردم کلی در مورد آبش که خوشمزه اس بحث کردم!