مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

نبض ثانیه دست تو می باشد ای خدا...

نمی دانم فردا به چه حالی بر می گردم، اما امیدوارم حالمان خوب باشد! 

خوب باشد چون به خوب بودن حالمان احتیاج داریم! 

اما هنوز حل نشدم توی این بیخیالی این روزهایمان! 

هنوز هم درک نمی کنیم چرا؟ 

حتی نمره ی پایین دوستی جانمان هم که دارد بالا می آید حس حسودیمان را قلقلک داد اما این بی خیالی مان تکان نخورد! شاید هم در کسری ثانیه تکان خورد و ایستاد!

اصلا حالمان خوب نیست! دلیلش را هم نمی دانیم! خوب نبودن را بیخیالی این روزهایم معنی می کنیم. واگر نه که جز این نبضمان که بعضی وقت ها زیادی شلوغ بازی در می آورد هیچمان نیست... 

شمرده ایم تعداد رفت و برگشت هایش در دقیقه را، سالمِ سالم است، هیچش نیست، فقط بعضی وقتها تمام محله ی بالا و پایین و چپ و راست تنمان را خبر می کند وقتی می خواهد برود و بیاید! اصلا هم عین خیالش نیست که درس داریم! تمرکزمان را به هم می ریزد!

مبتنی بر اصل غافلگیری هم نبود!

وقتی دیگه هیچ کار خاصی هم نداشته باشه طرف دیگه حرص در بیار تره!!! 

 

خب اعتراف می کنم که یه بار یکی رو خواستم غافلگیر کنم یکی دیگه رو هم غافل گیر کردم و تو این غافلگیری ها کلی دو تا دیگه رو هم ترسوندم!  

اما کلا دیگه از این کارا نمی کنم! 

بدم می آد

اینقده بدم می آد از این آدما که می خوان با آدم حرف بزنن بعد می گن فردا فلان موقع بیا! 

یا بیا خونمون کارت دارم! 

یا بذار بیام پیشت می گمت! 

یا ...  

خب عزیز من همین الان بوگو چی کار داری دیگه! تا فردا هم تو آب نمک نخوابونمون!

دست و پا

خودم می دانم که مثل ... در گل فرو رفته!  

اما این را که چرا دست و پا نمی زنم را نمی دانم! 

این چه صحبت چه تعریف؟

رفته، بی خدا حافظی رفته، یادش نرفته بگوید خدا حافظ، از قصد بی ... رفته... 

بعد شما ها می نشینید دور هم، همه ی غیبت هایتان را سر سفره ی برکت می کنید! پشت سر همو که رفته...  

صحبت بود! غیب نبود که! 

جلویش هیچ کدامتان از کوچکتر نمی توانید بگویید! خودتان می گویید ها! من نمی گویم! خودتان گفتید آن دفعه ای که همین بحث سر سفره ی برکت را داشتید چه طوری سرش را گول مالیدید که به او بر نخورد! 

  

اینقدر بدی را جار زدید، به جایی هم رسیدید؟ 

یعنی این آدم یک خوبی ندارد، حداقل یک بار پشت سرش از خوبی اش بگویید؟

پیاده روی!

روی اعصاب هم دیگر راه می روید،‌ به شوخی البته!! یکی دارد سر به سرمی ذارد! یکی کم نمی آورد!

بعد هم یکی تان توی دلش شاید به دل گرفته! 

آن یکی می آید معذرت خواهی می کند! 

 

من با همین چند جمله هم قضاوت کردم ها! 

من هم از یه سمت بام افتادم! شک نکن! 

 

اما چه خوب بود وقتی داریم سر به سر می ذاریم، روی اعصاب هم نرویم!

شاعر

یعنی من شاعر می شوم بای ان چند نوشته ی اخیر! 

یا بودم؟ 

یا نمی شوم؟ 

یا خواهم شد؟ 

چه می شود آخر؟

عشق را معطل نکنید...

به کوه ها 

به جاده ها  

به باران 

به چتر ها

به کوچه ی پر از برف نزدیک خانه بیاموزیم 

عشق را معطل نکنند... 

اینجا 

کسی دارد نفس های آخرش را می کشد!

نگاه خورشید

باغچه ها ببین 

همه سرد شده اند 

بی بار 

بی بر 

بی قطره ای تبسم... 

بی شک  

دلشان گرفته است 

و معنی نگاه های خورشید را دیگر نمی فهمند! 

آهنگ

خواستم آهنگ بذارم نشد! 

یه آهنگی که سر تا پام رو می پیچونه به همُ‌ وا می کنه! 

ولی برات گذاشتمش! 

ایوان چوبی

در پستوی نگاهت 

زیر آن پلک های نمورت 

شاید 

دیشب هی مرا صدا زدی... 

که این چنین  

بی خواب شده بودم! 

و هی دنبال ایوانی  

با پله هایی چوبی می گشتم!