مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

شاد زندگی کنم و پر امید.

وقتی مثبت فکر کنیم فرصت تفکر منفی رو از خودمون می گیری، کاش اینو بدونم و بدونی... بدونی و هر روز گریه ات نگیره. و بدونم و هر روز دعوا راه نندازم! بدونم و شاد زندگی کنم، بدونم و به بقیه هم یاد بدم، بدونم و مطمئن باشم که فکر مثبت اونقدر انرژی داره که چند برابر خودش فکر های منفی رو از بین می بره و من می تونم با ارامشی بیشتر زندگی کنم و نه تفکری منفی و هر روز بی آرامش و درگیر و نا اروم... و یاد بگیرم که آدم هارو حتی بد با افکار مثبتم بهشون انرژی مثبت بدم و مطمئن باشم که انرژِی منفی ازشون نمی گیرم اگه دنبالش نباشم و همین الان مطمئنم این تفکر مثبت الانم می تونه یه یه انرژِی خیلی زیاد بهم بده...

اگه بخوام می دونم می شه...

تجربه بهم ثابت کرد امشب که اگه بخوام کاری رو انجام بدم با انرژی مثبتی که می دم می تونم... حتما می تونم. مثلا اکه به جای اون برخورد اولیه ای که در مقابل تصمیمم برای کتاب نوشتن یه رفتار مقابله ای انجام می دادم قطعا الان خوشحال نبودم و خوشحالم که از فرست استفاده کردم و همه چیز دست به دست هم داد تا اعلام کنم به خانواده که می خوام کتاب بنویسم و یه رای مثبت و یه ممتنع و یه رایِ بی خیالی که می تونم مجابش کنم رو به دست بیارم که الان بشینم اینجا مطمئن باشم که به چیزی که می خوام می تونم برسم اگه بخوام... خدا خودش گفته حرکت کن من برکت می دم ...شکر خدا.

مشکل دارم با بلاگ اسکای!

من موندم بقیه ی مستفیذ شونده های دیگه ی بلاگ اسکای هم مثل من مشکل دارن؟ یکی بیاد بگه. کلی می شینم یه نوشته ای رو خوشگل می کنم. لینک می ذارم و بند بند می نویسم بعد تهش کل نوشته خود به خود که میاد بیاد رو وبلاگ لینکی که گذاشتمو می پرونه نوشته هم پشت سر هم نوشته می شه! http://852321.blogsky.com/1391/12/01/post-403/ مثلا همین لینکو می خواستم بذارم تو نوشته ی قبلی که نذاشت!

شکرت خدا

لرزیدم به خودم از نوشتن این نوشته ام! یاد روزی افتادم که همسایه مون می گفت خدا روزی رو می رسونه و اینکه چقدر اون روز ( تو عید بود، عید دیدنی ) شادم کرد از شنیدن حرفاش. و تعجب کردم از اینکه این حس خوب رو ننوشتم! باید می نوشتم که دیگه نا امید نیستم. باید... اما ننوشتم. خدا ببخشید. شرمنده! خدا جون بابت همه چیزای خوبی که بهم هدیه دادی بی منت ممنونم. خدا ازت ممنونم که اون روز اون حرفا رو شنیدی و هنوزم دوستم داری. مرسی خدا... شکرت بابت همه ی داده ها و نداده هایی که به زمینیان دادی. این روزا یه چیز تازه یاد گرفتم که دعاهام کوچولو نباشه. مال همه ی مردم دنیا باشه... خدایا بابت این هم ممنونم...

بی حسم چرا؟

خنده ام می گیرد وقتی می نشینم یک لبست می نویسم و گاهی بعضی هاش که می دانم هیچ وقت که نه، خیلی خیلی کم استفاده خواهم کرد را خط می زنم و زل می زنم به لیست و هی قیمت هایشان را سعی می کنم از ذهنم بریزم دور! خنده ام می گیرد خب، من؟ جهیزیه؟ برایم خنده دار است خب، ولی خب مادر است دیگر، دلش می خواهد بخرد، خب بخرد، ولی من چه؟ دلم نمی خواهد؟ چرا هیچ حس روشنی ندارم؟ چرا لپ هایم گل نمی اندازد؟ چرا عاقلانه می نشینم یک اسم هایی را خط می زنم و یک اسم هایی را اضافه می کنم؟ چرا هیچ کسی نیست که برای این روزها ذوق کنم؟ چرا این جای قصه که می رسد هیچ حسی ندارم؟ انگار آمپول بی حسی به من زده اند! با خود می گویم بخرند... چند لحظه بعد به خود می لرزم برای بلااستفاده ماندنشان! برای این بی حسی من!

یک جاهایی نباید!

آدم باید از فکر کردن در یک مکان هایی خود داری کند، یک مکان هایی که نمی شود سریع رفت پشت سیستم و فکر را نوشت، یک جاهایی که نمی شود قلم برد و کاغذ، نمی شود گوشی داشت و تا یک ذره اش را نوشت و بعد بقیه اش را بعدا، یک جاهایی که نمی شود یک هو گوشی دستت بگیری، یا یک جاهایی که هیچی نداری فقط می توانی فکر کنی، اصلا کسی که حافظه ی خوبی ندارد هم نباید توی یک جاهایی که هیچی ندارد فکر کند، مثل من! مثلا توی حمام! دستشویی! جلوی کسی که دارد با اب و تاب چیزی را برایت تعریف می کند، یا هر جای دیگری که نمی شود فکر کرد و فکر را نوشت!

قیمتی باش

این روزها دارم به این فکر می کنم که تو کسی باشی که نصف من باشی و من نصف تو، که تکمیل شویم، که اگر من نشستم یک گوشه ای تو هم بنشیند و بالعکس، به این فکر می کنم که همراهت باشم و همراهم باشی، وقت های گفتگو روبروی هم بنشینیم و وقت های همراهی کنار هم... و البته می خندم به عکسی که چند سال پیش از توکشیدم! این روزها دلم نمی خواهد به هر قیمتی باشی اما دلم می خواهد قیمتی باشی... و من لایق تو!

سبزِ سبز

از پشت پنجره می آیی می نشینی کنار احساسم دست می گذاری روی ضعف نگاهم و پلک نمی زنم از لب های تو که نشسته ای آرام صبور پاک و من دست های آرزویم را قفل می کنم روی زانوانم می روی از قاب نگاهم دور می شوی می نشینی توی خاطره هایم که سبزِ سبزند...

اُستُخون

وقتی از در وارد شدی و با چشمام دنبال نگاهت رو می گرفتم ترسیدم که بیشتر نگات کنم! انگار منتظر یه اشاره بودی و یه کسی که جلوش دلت رو بریزی توی دایره و باهات همراهی کنه ترسیدم بیشتر نگات کنم نگاهمو گرفتم از چشات تا رد بشی اما نشد نشد نشد ... کاش بدونی که گوشت فامیل رو هم بخورن استخونشو دور نمیندازن!

خوشبخت بشید الهی...

از وقتی شنیدم که دست تو دستش داری که بری که بهش برسی و دستاش مال تو بشه هیچ حس خاصی ندارم، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، فقط زیادی به فکر کسی م که دوستش داشت و شاید داره... نمی دونم!کاش نداشته باشه. توی ذهنم از قابی که دور تو و اون می ذارم فکر می کنم و احتمالا کنایه ای که بهت خواهم زد که تو از قاب من فراری هستی! کاش کسی نیاد بهم بگه دوربین دست تو! دلم نمی خواد یه هو هوس کنم سر به سرت بذارم! الانم دارم به چیزای خوب فکر می کنم و سعی می کنم تو و کسی که دستاش قراره مال تو بشه رو تو یه قاب توی ذهنم جا کنم که به هم می آیید.خوشبخت می شید... و حس می کنم همون حسی که تا دیروز داشتم رو باید داشته باشم. تو دوست دوران کودکی و او یک فامیل دوست داشتنی ای که بوده و هست... اللهم صلی علی محمد و آل محمد.

باز باران با ترانه...

باز باران باید بخوانم با ترانه؟ با گوهر های فراوان؟ نه... فقط باز باران... دیشب داشتم می نوشتم که : تکرار بی تدبیر تو را نمی خواهم خیلی ادامه اش دادم اما پاکش کردم. من باید اخلاص نوشته هایم را، پاکی ذهن تند و تیز و فلفلی ام را، این شوریِ بی مزه را درست کنم. باید عادت کنم، باید ملزوم کنم خودم را که خوش بنویسم. خوب، پاک، بی آدم های اضافه ی ذهنم. بدون آدم هایی که نباید باشند، نباید توی همه ی شعرهایم باشند، باید تلاش کنم، باید بنشینم یک گوشه و ذهنم را بدهم دست یک آرایشگر خوب، باید آراسته شود،‌باید.... خوبی این نوشته ها این است که ذهن من برای لحظه ای حتی سعی می کند خوب فکر کند و فکر نمی کنم که این بی تاثیر باشد توی همه ی لحظه های عمرم. حتما این انرژی یک جایی یک گوشه ای خرج خواهد شد و من خوشحالم برای این فکر های خوب. باید همیشه فکر های خوب را هی فکر کرد و هی نوشت و هی تکرار کرد و تکرار تکرار... خدایا شکرت برای این همه فکر ...