لرزیدم به خودم از نوشتن این نوشته ام! یاد روزی افتادم که همسایه مون می گفت خدا روزی رو می رسونه و اینکه چقدر اون روز ( تو عید بود، عید دیدنی ) شادم کرد از شنیدن حرفاش. و تعجب کردم از اینکه این حس خوب رو ننوشتم! باید می نوشتم که دیگه نا امید نیستم. باید... اما ننوشتم. خدا ببخشید. شرمنده! خدا جون بابت همه چیزای خوبی که بهم هدیه دادی بی منت ممنونم. خدا ازت ممنونم که اون روز اون حرفا رو شنیدی و هنوزم دوستم داری. مرسی خدا... شکرت بابت همه ی داده ها و نداده هایی که به زمینیان دادی. این روزا یه چیز تازه یاد گرفتم که دعاهام کوچولو نباشه. مال همه ی مردم دنیا باشه... خدایا بابت این هم ممنونم...