مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

آخیـــــــــــش! خوردمشون!

خب اون چند تا دونه هم رفت تو دلم! 

دیگه جلو چشمم نیستن! 

که هی برم و بیام بخوام بخورم و نخوام و بخوام و نخوام و تهش بخورم! خوردم دیگه! 

وااااا

اون چند تا دونه پفکی که موند اون ته، یعین اگه می خوردی چی می شد ؟ 

غیر اینکه دل دردت بیشتر می شد! 

یعنی که چی حالا سعیده؟ 

اصن روزه گرفتنتم مثل چیز می مونه! 

کمتر بابا خب... 

خدا همراهت...

می گن پشت سر کسی که می ره از خونه بیرون جارو نکنید. حواسم نبود... آیه الکرسی خوندما... به کارمم ادامه دادم... زودی برگردی خب؟ 

باید...

این روزا فکر می کنم باید یه جای قصه بذارمت زمین تا یه جای دیگه ی قصه یکی بیاد تاج سر بشه... 

این شکلی نمی شه 

باید از تو خالی بشم 

باید تهی بشم از تو 

باید خالی خالی بشم از تو 

باید جور بشه پازل من  

باید یه جایی بشکنم 

نمی دونم شایدم یکی باید بریزه منو به هم بعد بشینم خودمو درست بچینم بشم همون که باید... 

باید یه جای قصه تو رو جا بذارم... 

محو بشی؟ نمی دونم. از این می ترسم. هنوز جرات ندارم... باید یه کاری کنم... باید آسه آسه پاشم وایسم بگم خدا این منم تنهای تنهای... 

و تنها باشم ... واقعی واقعی ... 

باید یه جایی تو رو جا بذارم ...

باید ...  

اما کجا؟ کجای این من نمی ترسه ؟ کجا ؟ 

دوست ندارم عین مامانا بگم بشین اینجا می رم و بر می گردم. دوست ندارم بذارمت سر جاده. یکی بیاد ورت داره ببردت. نه . دوست ندارم این بودنه این شکلی بشه. نه . نمی دونم ...  هنوزم می ترسم ... 

هنوزم بلد نیستم...  

هنوزم می شینی ور دل جاده تا من برم! 

هنوزم می شینم ور دل آب تا تو رو ببره! 

یادمی؟

اصلا تعجب نکردم وقتی خواستم برم خونه خدا و خواستم که کسی همرام باشه یه هو تو یاد آوری شماره ی دختر همسایه ذهنم رفت به شماره ی خونتون و . . .  

یعنی تو ام به من فکر می کنی این روزا که از هم دوریم؟ 

هان؟ 

وقتای که از هم دوریم یه حالیم ... نمی دونم چه طوری! اما یه جور حس بد. . .  

مربوطم می شه به من خب!

بعد اینطوری شدم که اگه یه سلام هم یه جایی ببینم از تو، فکرمی کنم و به خودم ربطش می دم! 

اصن یه جور داغـــــــونی!  

الان ذوق دارم هنوز!

اون قدی که ذوق دارم می تونم هی پاراگراف پاراگراف بنویسم  

هی دیگه دستم بی دلیل می ره رو اینتر 

از بس خسته شده بودم که هی هر چی می نوشتم می رفت پشت سر هم خب!

یادم باشه

یادم باشه اگه من نگاه کردم یکی به خودم یا به کسی که دوستش دارم نگاه خواهد کرد... 

این بده بستونیه که تو دنیا ثابت شده... 

یادم باشه...

عـــــ آدت

آدم حتی به صفحه کلید کامپیوترشم عادت می کنه که وقتی عوض میشه و کلیدای جدید ارتفاع اون قبلی رو ندارن هی یادش می اد عجب چیزی بوداااا... 

اون وخ چه طور می شه به آدما عادت نکرد وقتی زیاد هستن... زیادی هستن... وجود دارن!

پاشو...

مهم نیست که چند روزه ندیدمت مهم اینه که الان حالش ندارم پیاده بیام پیشت. مهم اینه که الان می خوامت و روزه نذاشته بیام... حال ندارم...  

اصلا این روزا هیچی حال ندارم! هر چی ام تا حالا گفتم بی حالم بی حال تر شدم!  

این بدترین قسمتشه شاید! 

 

مثلا همین الان همین چند دقیقه ی پیش که چند تا فعل مفید از من سر زد مشخص شد که اگه پاشم بگیرم به زانوم حتما فعل بعدیش دویدن خواهد بود. اما کو؟ 

یخ! همش این روزا دارم می گم نمی شه بعد قطعا نمی شه! 

 

سعیده پاشو یه صفه دیگه از این پروژه ی خوشگلو درست کن!‌کم حرص خوردی براش؟ 

پاشو!

:)

قطعا مشکل ویندوزه بوده که هشت بوده! که حالا هفت شد و شعرام پشت سر هم نمی ریزن رو دایره. الان خوشحالم که نوشته های پر بند و کبکبه و دبدبه ام پشت سر هم نیستن :)

البته ویندوز چیزی نیست که پایدار باشه! 

ولی خوشحالم ... 

اوه! چه خوب! قبلا حتی نمی ذاشت ویرایشی صورت بدم. الان بچه ی خوبی شدیا... همش به خاطر تغذیه ی خوبته. 

باید بگم مرسی داداشی... برای این غذای مقوی!