مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

کوه های برفی...

چند روز پیش ها بود

تو راه دانشگاه بودم

کوه ها پیدا بودند

با لایه های ریز برف

ردیف و خوشگل

حس خوبی داشت...

یکی از خاطرات خوش من همین مسیر برفیِ کوه هاست...

پر قو رو حتی از نزدیک ندیدم تا حالا!

رسما شدم یه دختر نازک نارنجیِ 24 ساله!

یه ذره بار کافیه بیاد رو شونم! 

انگار یه تن هست!

اصلا بلد نیستم غم بخورم! 

اصلا بلد نیستم بدی ببینم و خم نشم!

اصلا بلد نیستم یه ذره بدی دنیا رو ببینم و تحمل کنم!

اصلا تحمل ندارم!

خوبه رو پرِ قو بزرگ نشدم!

بغضم گنده اس!

حالم بده باز!

وقتی زور می گی تا راحت تر باشی حالم بدتر می شه!

دلم می خواد بیام بهت بگم حالم ازت بهم می خوره.

می خوای بیای یکی دیگه رو بگیری دو تاکاری که با من داری هم انجام بدی

ولی حاضر نیستی چند ساعت زودتر بیای

بهت می گم چی کار دارم

نمی گی چی کار داری...

می گی چرا عصبانی ام!

مثلا اومدم اینجا بنویسم آروم شم! بغضِ گنده اس...

چشام اشکی...


حالم از خودمم بهم می خوره! قطعا فردا با وجود رفتار امشیت رفتار خوبی باهات دارم.. حتی اگه الان بشینم کلی برای رفتار فردا صغری کبری بچینم!


اگه شهیدا دارن منو به زور دعوت می کنن که چه عالی... ولی زوری که تو داری می گی هیچ جوره روا نیست...


واش نمی کنی؟

مثلا من الان با چی دلمو وا کنم؟

هان؟

بدجور گرفته خدا...

می بینی و هیچ کاری نمی کنیا...

خب منم نمازم رو نخوندم! این به اون در؟

بیبینید کارادونا!!!

نه که ذوق نکرده باشم برای هدیه ای که گرفتم نه، اما هر چی بالا پایین می کنم، 20 تومن پولی که نه فقر توشه نه پادشاهی نمی ره از گلوم پایین... از همون وقتی که اومدم دیدم من هدیه گرفتم و بقیه ای که بودن و چون نبودن هم کیش من چیزی نگرفتن، دیگه نخواستمش...

شاید هیچ وقت بازش نکردم... شاید صبوری کردم، به وقتش ک دیگه حسابم باهاتون صاف شد اومدم گذاشتم رو میز بزرگتون و گفتم که نمی خوامش...

نمی دونم شاید جو الانِ اینجا، این تنهایی... این دردی که پیچیده تو سینه ام... حرفِ اونی  که گفته دخترِ خیابون نبوده هر وقت دلشون خواست صداشون کنن بیان و هر وقت نگفتن... هیچ!


نمی دونم چرا، اما الان که داره حسابم باهاتون صاف می شه، هیچ کدوم از این پول ها رو نمی خوام...

نه کرایه ها.. نه هدیه ...

البته خب می دونم آ! خودمو به نفهمی می زنم! 

آخ!

از اون وقتاست که دلم گریه داره، بعد یه چشام اشکشو رسوند به لبم داره به چونم نزدیک می شه و اون یکی  تازه آخش گرفته..

از اون وقتا که حرف زیاد شنیدم، از اون وقتا که بیست دقیقه گوش شدم و داستان شنیدم، از اون وقتا که گفتی و گفتی و تا شارژ دوتامون تموم شد...از اون وقتا که حس کردم داری اروم می شی... برخلاف اینکه بخوام بشینم باهات حرف بزنم که بی خیال کینه و کنایه بشی که البته باید باهات حرف بزنم... اما خب خودت خطارو می گی می پذیری و تهش هم همه چی حله.. اما حرف که سنگین باشه، می شینه رو دل ادم خب...

قهار ترین دختر باز دانشگاه حرف گنده اییه برای تو... دخترم... شاید ساده هم باشم... اما این حرف برای تو گنده اس...

تو کت من نمی ره...

نمی ره که الان می شینم گریه می کنم...

حرص خوردن هاتو می شنوم و شک می کنم به خودم که بهت می گم همه چی تموم شد رفت... اروم باش...

تموم نشد...

لعنت به تو که اول همه ی اینها، همه ی این اتفاقا یه حرف گنده زدی و من زیاد تجربه کردم... اندازه ی 24 سال زندگی، یه هو گنده شدم! یه هو سرم رفت خورد به دیوار و تکون خورد...

تو مرا می شناسی؟

تو مرا می شناسی

من در اندوه نبودنت

واژه ها را خواهم بلعید

و صدای تو را قورت خواهم داد

اشک هایم را قایم خواهم کرد

و دست هایم را از زیر سقف  یک ایوان چوبی

به باران خواهم سپرد

و تو را به جنگل ...

آخرین بودنت را

 به دیوار اتاقم چسب کرده ام

و هر روز مرورت خواهم کرد

هر روز تا مرگ خاطره ها

تا سقوط پروانه ها

تا زنده به گور کردن چشم هایم می روم و برمی گردم...


نمی دونم با کنار هم گذاشتن اون عکس و اون شعر و اسم و رسمم و گذاشتنش به دیوار اتاقم چیو می خوام ثابت کنم. 

اما قطعا نمی خوام که خاطره ات محو بشه... می خوام؟

جدیدا یکی درگیر اینم کرده که قورت یا غورت؟

بی سوادم! 

خماری بده...

یعنی برسه من بی نت بشم تا برم سر یه کاری دیگه! کمتر این ورا باشم...


و برسه روزی که من نباشم و اینجا بازدید داشته باشه هنوز... یه کسی باشه که بیاد هنوز...


هوم؟نه؟

می تونم دیگه... مث همیشه... :-)

اینکه هر روز اینجایی معنی خاصی نداره


اینم که من دو روزه دارم چند شعری که خوندی رو گوش میدم هم معنی خاصی نمی ده


فقط این وسط احتیاج به یه اعتماد به نفس گنده دارم که برم بشینم از شعرام دفاع کنم، البته اگه برم...


بماند که بعدش باید بیام برای تمام پولی که احتمالا باید خودم جورش کنم، فکر کنم که چه طور جورش کنم و مدام حساب کنم که چه طور می شه زودتر جور بشه... اصلا قراره جور بشه؟!


تو زمان بندیِ فعلی ام، سال دیگه همین موقع ها باید به دو تا اتفاق خوشایند زندگی م رسیده باشم...

دو تا اتفاقی که به من انرژی می دن...

باعث می شن خوشحال باشم...


ولی اعتماد به نفسِ هم مهمه...

:)

کلا یه نصف روز کنار تو بودن استرسی بوداااا


بماند که من وظیفه مو انجام دادم، یا بهتره بگم به توصیه دوستی جونم عمل کردم، اومدم دست دراز کردم، ولی انگار نه انگار، مهم نیست، چیزی از من کم نشد، خوشحالم که می تونم تحملت کنم، هر چند تمام روز استرس بودی برام، شکر که واگذاری به خدا... 

حالا مغرور باش تا هر وقت...

اناری ام...

اندیشه ی بی پرده ی من

اینجا که حریری حتی بر دریچه ات نیست

چگونه آدم ها تاب بیاورند 

دانه های دلم را...

که سهراب گفت: "کاش دانه های دل مردم پیدا بود"

هر گوشه ی نگاهم کسی نشسته

دارد بودنش را به رخم می کشد

توی این کوچه های پر خم

توی این در های همیشه بازِ خیابان های مردم دارِ چشم هایم

آدم ها لب ایوانِ خاطره شان ایستاده

هرگز نخواهند فهمید تق تق پشت درِ باز خانه را

که کوبه را جابجا می زنم!

این مرد های روزگار

تاب دریدگیِ اندیشه ی مرا نخواهند داشت

و مردانه نخواهند ایستاد

پای دانه های روشن دلم!