مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

خیلی نامردی!

بغض کرده ام زیر کرسی 

اشک از گوشه ی چشمم می زند بیرون! 

و چشم هایم سرخ می شوند! 

از آیینه ی توی دستشویی وقتی رفتم مسواک بزنم دیدم! 

 

اما فکرش را که می کنم (یعنی کردم!) توی ذهنم گفتم که خیلی نامردی! 

 

حالا هم دارم می روم زیر کرسی باز هم بگویم نامردی! و اشک هایم را زیر یک لهاف کهنه اما نو نواری قایم کنم کسی نبیند بگوید تو را چه شده است! 

نمی توانم بگویم یکی از آدمهای دنیا خودش را به کوری زده است! 

و من احمق ترین دوران زندگی ام را می گذرانم! 

نمی دانم شاید هم پر خاطره ترین!

مغزِ بادامیِ نَنه

مغز فندقی شد: مغزِ بادامیِ نَنه 

  

اندوه

در باورم نیست اندوهی که دارم دل به دلش می دهم.. 

من اهل دنیای آدمهای غمگین نباید باشم! 

خیلی خوشحال بودم امشب، چون خدا یه قدم منو برد جلو...

فکر می کردم حرف زدن باهات خیلی سخت باشه، نپذیری که رک باهات بحرفم، که عین دفه ی قبل کل حرفمو ، اصل حرفمو به ریشخند بگیری، که نپذیری ام، که پس م بزنی، که حوصله ی حرف زدن نداشته باشی، که مسخره بازی در بیاری و اصل حرفم پر... 

با گفتن و پرسیدن از کسی دیگه که قرار بود از تو نپرسم شروع کردم و اصلا متوجه نشدم کی به خودت رسیدیم، حرف زدیم با هم... توی جمع... جلوی کسای که شاید هر کدومشون دغدغه ای داشتن... 

حرف زدیم و فهمیدم که می خوای، فهمیدم که می تونی ، فهمیدم که چند مرده حلاجی، فهمیدم که می تونم یه سال دیگه وایسم و بهت افتخار کنم، به بودنت، به مهربونی ات، به اینکه چقدر دوستت داشتم و نمی دونستم، به اینکه کاش الان بودی بغلت می کردم... 

دلم می خواد ظلمی که در حقت شده رو ازیاد ببری... 

دلم می خواد دستات رو بگیرم تو دستامُ به همه معرفی ات کنم که بهترینی، که دوستت دارم، که بهم یه نگاه مهربون بکنیُ درد دلت رو پای حرفت ننشسته برام رو کنی... 

دلم می خواد زانوهات خم نباشن، دلم می خواد روزی رو ببینم که دستات تو دستام گرمه گرمه... 

مهربون ترین باشی... 

دلم می خواد ببوسمت و به همه بگم که می خواستی و تونستی... من از الان ایستادن در جایگاهی که تو برای همیشه ( ان شا الله) طعم شیرین زندگی رو می چشی رو تصور می کنم... همون جایی که دستت رو می گیرم تو دستم و می بوسم... 

چقدر امشب خوشحال بودم، چقدر طعم حرفات برام ملس بود، چقدر دلم می خواست ساعت ها بشینم برات حرف بزنم، چقدر تو دلت می خواست ساعت ها بشینی برای من حرف بزنی، چقدر دوستت داشتم و نمی دونستم... 

خدایا به خاطر اینهمه حس خوب ممنونم، به خاطر راه روبروم ممنونم، به خاطر مهربونی ات ممنونم، به خاطر همه چی ممنونم... 

خدا کمکم کن 

من به همیشه کنارم حس کردنت محتاجم، خدا هیچ وقت دستمو رها نکن، خدا به بدی های بزرگی خودت رو اضافه کن همه چی مثبت می شه و من برنده می شم پیش تو، پیش مهربونی ات، پیش رحمتت، و مطئن می شم که تو منو سوار این ریل کردی و من حتما با این قطار به جاهای خوب می رسم... 

به جاهایی که تو دوست داشته باشی... 

خدا زبون من که کوتاهه برای گفتن از نگاه مهربونت که امشب نصیبم کردی اما می دونم تو بزرگتر از همه ی بزرگترا همیشه تو این راه هوامو داری، همیشه امیدمی...

دست به من نزنید لطفا!

حالم خوش نیست! 

د وتا فیلم پشت سر هم تو تلویزیون دیدم! یکی پشت تنهایی شب(دقیق یاد نیس چی بود!) و به خاطر مونا 

بعد نمی دونم چرا یه هو جو گیر شدم، با بابا که هی می خواست لحاف کرسی رو تغییر بده هی داد و بی داد کردم!‌سر هیچ و پوچ! هی داد می زنم!‌هی اعصابم خورده! هی الکی گریه! البته قبلش خب از شادی بود گریه ام اما نمی دونم یه هو چم شد! حالم خوب نیست! اعصابم یه هو خورد شد! نماز و قرآنمم نخوندم هنوز! از بس بلند حرف زدم با بابا پا شدم اومدم اینجا! که دیگه بد حرف نزنم! 

اومد ثابت کنه پاش می خوره به کرسی،‌ پاش خورد به پام... پامو به شدت(نه خیلی ها) زدم به کرسی که یه هو عصبی شدم از حرکتش...

منم بهونه ی خوبی بود برام! عصبی شدم! همشون می دونن نباید دست بهم بزنن! وقت می زنن دیگه نمی فهمم! 

اصلا شادی قبلش که آرزویی دنبالش بود از بین رفت! 

اومدم اینجا فقط اینا رو بنویسم،‌یکمم گریه کردم آروم ترم...

فیزیولوژیک

بخیر گذشت 

 یعنی خوش گذشت 

  یعنی من قربون فیزیولوژیک برم!

فیزیولوژِی

یعنیا مزخرف تر از فیزیولوژی ها چیزی من ندیدم تو این درسام! 

 

دارم هی این ور اون ور می کنم، می گم اگه نرم بدم که ترم بعد بعدیشو نمی تونم بدم! خب پیش نیازه! 

اگه برم بدم که ممکنه نمره ام بالای ده بشه که آخخخخخخخخخخخ جون! 

اگه برم بدم  که باز ممکنه نمره ام خوب نشه! و ترم بعد دو تا فیزیولوژی دارم! 

 

ای خدااااااااااااااااااااا 

با یه روز من چی می تون ماز این یاد بگیرم آخه!

دو ساعت خواب اونم وسط امتحانای که قبل از رسیدنشون لا کتاباشو وا نکردی نوبره والا! 

بعدشم یکی بیاد بیدارت کنه به بهونه ی اذان شدن و اینکه نباید این موقع بخوابی و یه چیزی بهت بده بخوری و تو ام چشم بسته بخوری و حتی خوشمزگی اش چشاتو وا نکنه که ببینی چی داری می خوری و بعد که دیگه رضایت می دی پا شی هی دلت بخواد بدونی چی بود اینا که خوردی؟! اما ندونی! اونی ام که بهت داده خوردی هم در دسترش نباشه! و دقیقا همین الان صدای اومدنش رو از در خونه بشنوی و به خودت بگی پاشو هم نت بسته هم اینکه برو بپرس این چی بود اینقدر خوشمزه بود خوردی؟!

یه حس خوبی دارم الان...

اینقده ذوق زده می شم بعضی وقتا یه چیزی می گی منو مجبور می کنی بشینم بنویسم که نگوووو 

اصن یه حس خوبی دارم الان وصف نشدنی... 

خیلی شارژم... 

stress

اِستِرَکی وارد شد! 

نه، هنوز زنده ایم... 

با اراده

خوش به حال اراده ات... 

یعنی منم بزرگ بشم مث تو مـــــــــرد می شم؟ 

با اراده!