مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

هیچ کس...

بدم می آد به بچه ی دو ساله یاد می دید که یکی رو بزنه، یا به یکی توهین کنه، یا کار بدی انجام بده! 

ولی باید تحملتون کرد؟

یا عین یکی قطع رابطه؟ 

اون وقت یه بار برگرده بزنه تو گوش خودتون یا به خودتون توهین کنه کلی دعواش می کنید و بده و زشته تحویلش می دید و تازه می خوایید ادبش کنید، تهش می شه یه بچه ی مستاصلی که راه رو بلد نیس از چاه تشخیص بشه، یه عمر بین خوب و بدش می مونه و هیچ وقت این آسیبی که به یه بچه زدید رو متوجه نمی شید! 

هیچ کس متوجه نمی شه! 

هیچ کس...

ماچ

داشتی لپ اونا که دور تر می رفتن رو می بوسیدی، بعد خواستم تو دلم حسودی کنم! نشد! یادم اومد وقتی تنهام، پیشت هستم، حسابی دلی از عذا(عضا،اذا، اضا،عزا،ازا) در می آرم! 

ولی باز اومدم جلو ماچم کنی! نشد ماچت کنم، همچین که لبام غنچه مونده بود، وا نمی شدن! اصن یه عقده ی یه دقیقه ای شد برام، نذاشتم با خودم ورش دارم ببرمش خونه، و اگر نه می موند رو لبام! می ماسید این حس دوست داشتن تو، داشتی از پله یم اومدی پایین اومدم ماچ کردم: 

این ماچه مونده بود رو لبام! 

آخیــــــــــــــش راحت شدماااا 

راستی سیــــــــــب؟؟  :-((

احترام!؟

+زیاد این قسمت از زندگی ات که یه روز نشسته بودی بالای محفلی و بچه بودی و برادر بزرگه خوابونده تو گوشت رو تعریف می کنی و خودم به یاد نمی آرم که نشسته باشی بالای مجلسی. حداقل تا این سن من شاید به تعداد انگشتان یک دست هم نرسه تعداد دفعاتی که رفته ای نشسته بالای یک مجلس، که شاید اون هم مجبوری باشه! اون وخ هنوزم بعد این همه سال و این سن زیادت حتی تو خونه ی خودت دم در می شینی و مهمونت بالای مجلس... 

 

+ یادم می آد یه بار از خونه رفتم بیرون و وقتی برگشتم سلام نکردم! کلی چشم و ابرو برام بالا و پایین شد که سلام کن و من کلی تجزیه و تحلیل که بابا من سلام کردم به این بابایی که نشسته اینجا! برای چی باید دوباره سلام کنم؟ 

و اون وقت بود که فهمیدم هر بار از اتاق میام بیرون و بر می گردم باید سلام کنم! اون روز این شکلی به من یاد دادید که باید سلام کنم! دقیقا وقتی نوجون بودم! 

و حالا به یاد ندارم وقتی می آی تو خونه یه بار سلام داده باشی به اهالی خونه، شاید این حسرت به دلم بمونه و بمیرم،‌اما کاش یه بار برای ادب شدن جلوی جمع، رفتار مودبانه می دیدم! 

نه به دوش کشیدن یه حسرت... 

سیب

سیب خونم کم شده است! 

مادر بزرگ سیب هایت را بشوی، نه نه، تو خسته ای... 

بنشین که خودم  دارم می آیم، می شویم می خورم، خیلی صفا خواهم کرد!

کله پاچه!

ببین هر چقدر هم که ناراحت شده باشی، یا حتی حرف من تاثیر عکس داشت یا هر چقدر که دست یک نفر رفت توی پا و پَرَم که هیچی نگو ناراحت می شود، دیدی که گوش نکردم! 

لحنم عوض شد، اما ساکت نماندم! 

من دلم برای تو سوخت و اگر نه من که دیگر لب یه کله پاچه نخواهم زد، تو بخوری یا نخوری! 

من جوانم و تو پیری، تو داری پا به سن می گذاری، درست است که احتمال سکته ی ما جوان ها هم این روزها بالا رفته است، اما شما ها پیر هستید و پرهیز شما ها باید بیشتر باشد، 

تو کله پاچه بخوری یا نخوری زیاده ی آن را من نخواهم خورد! 

می خواهی بخور( کما اینکه انگار من یادم رفته بود(!!!) تا یک ساعت قبل از شام داشتی می گفتی کله پاچه را چه کسی شب می خورد و حالا با پیشنهادم که صبح بخورید صورتت کج و کوله شد و دیس را از دستم گرفتی و ... خوردی) می خواهی نخور، من برنج با ترشی های دست ساز بزرگ فامیل را بیشتر دوست دارم! 

آدم های رنگی رنگی

"تو" های اینجا دارند زیاد می شوند، نمی دانم قبلا توضیح دادم یا نه، اما فکر می کنم باید بگویم که اینجا "تو" زیاد دارم، من تو و تو و تو ... 

هر کدامتان یک رنگید و من از این رنگی رنگی بودن هایتان خوشحالم، چون اینجا را رنگین کمان کرده اید، 

مثل حسی که دیشب تا حالا هی دارم تجربه اش می کنم! اینکه آدم های هم خون من چقدر دوست داشتنی اند، چقدر دوسشان دارم، چقدر دلم می خواهد لپ بعضیهاشان را بکشم، و چقدر دوست دارم آنها هم همین حس را به من داشته باشند... 

اما خب زیاد مهم نیست که این حس ها دو طرفه باشد، انرژی من قطعا به آنها منتقل خواهد شد، دوست داشتن من کافی است... آدمهای دوست داشتنی، رنگی رنگی... 

"تو" ها

هی  

تو ام به رخ کشیدی که تا یه سال پیش فلان جا اَخ بود حالا بَه ! 

اون وخ من خودمُ گول می زنم که آدما عوض می شن! 

عقایدشون رشد می کنهُ عوض می شه! 

و یادم می آد که تو می گفتی: گاهی بنویس...

سیاه شو...

من حسرت می خورم از این همه بی محبتی تو و از این همه احترام بقیه... 

و این حس قشنگ دوست داشتن آدمهایی که هم خون منن رو با هیچ چیز دنیا عوض نمی کنم، 

لبخند هاشون رو با هیچ چیز دنیا عوض نمی کنم،  

حالا تو هی توی دلم سیاه شو...

کدوماشون؟

+ این داداشت نذاشت درست سیمان کاری اش کنیم! 

_ کدوماشون؟ 

 

هی وای! ببخشید! اصلا یادم نبود! 

 

آره دای بزرگه یادم نبود رفتی، هنوز به نبودنت عادت نکردم! به اینکه وقتی وارد خونه می شیم اتاقت خالیه عادت نکردیم! از قصد وایسادم نیگا کردم سر مزارت... 

اما ...

ماه و ستاره

خیلی وقته دلم نمی خواد وقتی از مهمونی بر می گردم با تو برگردم! ولی می دونی که مجبورم! 

البته مجبورم نیستما! شاید مجبورم می کنن! شایدم مجبورم! 

اصلا بحث مجبور و غیر مجبور نیستشا! 

بحث اینه که تو وقتی از مهمونی بر می گردی ته و توی مهمونی رو می خوای در بیاری! 

و من اصلا از این حالت تو خوشم نمی آد! 

همین می شه که گوشه ی ماشین بهترین جای دنیاست، مخصوصا اگه ستاره ها یی باشه و ماهی...

مثل هیچ کس!

دنیای مرا باد برد... 

حتی اگر مثل هیچ کس باشم!