مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

یه حس خاصیه!

یه حس خاصی دارم الان 

وصف نشدنی. 

 اخرین امتحان رو هم دادمُ اومدم خونه. بی هیچ حس خاصی! اصن انگار نه انگار که همه ی استرساش رفت! 

مامان دیشب میگفت فکت که درد می کنه و دکتر گفته عصبیه فردا خوب می شه! فکر می کرد عصبی می شم سر این امتحانا!‌نمی دونست بی خیالِ بیخیالم! 

انگار نه انگار! 

دوستم اینقده داشت ذوق می کرد که نگو! که امتحانا تموم شدن! 

بعد من انگار نه انگار!

بعد وقت اومدن خونه یه هو یادم اومد تولدته! 

تلاش زیادی نمی کنم برای کاری نکردن. همین.

حسنات

شاید به نظر هر کسی دیگه مسخره بیاد ولی مسئله ی مهم اینه که از نظر من اصلا مسخره نیست که وسط درسی که دارم برای اولین بار می خونمش و کمی تا قسمتی حوصله سر بر هستشُ البته نصفه روز وقت برای خوندنش دارم! بلند شم برم دنبال یه سایتی بگردم تا بدونم جشنواره اش کی برگزار می شه و تو چه تاریخی! 

اون وقت که متوجه می شم یه روز قبل از اردو رفتنِ من اختتامیه اش برگزار می شه تعجب کنم و برگردم بشینم درسمُ بخونم! 

البته بعد از نوشتن این موضوع اینجا! 

حالا اینکه این جشنواره چیه؟ 

چرا من از تاریخ این دو تا موضوع متعجب شدم؟ 

چرا اصلا باید دنبال این جشنواره باشم؟ 

و خیلی چراهای دیگه شاید اصلا مهم نیست! 

بی حرف شدم!

من از دست تو ناراحت نشدم وقتی شنیدم که نگه نداشته! 

اصلا وقتی نگات کردم دلم حتی هارت و پورت هم نکرد فقط خیلی دلم گرفت! خیلی که می گم یعنی خیلیاااااااا 

اصن یه غمی نشست تو دلم که اگه شاید امتحانی چیزی رو بد می دادم این طوری نمی شدم! 

همکارت رو شاید با دو تا حرف باید حسابشو می رسیدم اما نیگا کردن به تو اصن حرف رو قورت داد تو گلوم! 

اصن هی الان می ام حرص بخورم که چرا به همکارت نگفتم که همش دو سه روزه مجله اومده بود اون وقت می گی دو سه روز هم نگهش داشتی؟ 

اما بعد یادم می آد ک اون لحظه نیگات که می کردم هیچی حرف تو گلوم نمی اومد! 

فقط تا یه مدت بعدش هنگ این بودم که نگهش نداشتی! 

الانم می خوام فکر کنم که یادتون رفته! همین!!!  

و هی حس دلمو قورت بدم! و تابلو نباشم که ناراحتم خیــــــــــــــــــــلی!

یه حس خوب.

یه حس خاص و ملسی دارم وقتی می نویسم 

وقتی یه شعر فالبداهه می نویسم  

وقتی یه هو یه حس خوب دارم 

یه حس مثبت 

یه حس سرشار 

یه حس فوق العاده 

خیلی حالم خوبه... 

بی شک متاثر از امتحان خوبیِ که دادم! 

بعد دوست دارم با بقیه تقسیمش کنم. اما گاهی بقیه دوست ندارن! 

نمی دونم شایدم دوس دارن! 

من خبر ندارم. اما به هر حال ادم گاهی دلش می خواد یه سری حس ها رو با بعضیا تقسیم کنه اما نمی شه... 

خیلی حالم خوبه 

خدایا بابت این حال خوبم و این حس شیرینی که الان دارم شکر 

ممنون خدا بابت امتحانم... 

خودم می دونستم بد خوندم ! اصلا نخوندم اما تو کمکم کردی و حس خوب الانم یعنی که خیلی حالم خوبه و دست تو رو دارم کنارم... که بخندم و حس خوبم رو هی بنویسم اینجا و هی به ساعت نگاه کنم که یه وقت زیادی تایپ نکنم از قرارم برای رفتن پیش باباجون و سر زدن بهش جا بمونم یا دیر برسم! 

خدایی جونم خیلی دوستت دارم... خیـــــــــــلی 

خدا خودت می دونی که این شکی که تو کمک کردن تو به من همین الان به سرم زد رد شد... خدا کمکم کن که به بودنت کنارم شک نکنم... 

خدا ممنون که همیشه کنارمی... اگه تو نمی خواستی هیچ کدوم از سوالای که بلد بودمو به خاطر نمی آوردم و همه چی بد تموم می شد و من الان پر از حسای خوی و ملس نبودم... 

حس گاز زدن یه سیب سرخ خونه ی مادربزرگه... 

ممنونم خداااااااااااااااااااااااااا

تو

دارم به تو های این خونه اضافه می کنم! یعنی فکر کنم اینجا همه تو هستن ها،‌باید به شهرم اضافه کنم!‌ببخشید اشتباه شد! 

اشباه فکر می کردیم!

امروز فکر می کردیم چند روزی است روزی چند نوشته ی پشت سر هم ننوشته ایم! الان دیدیم نوشته ایم !

یک تجربه ی شاد!!

هه 

بالاخره نوشتم "خدانگهدار" 

این خیلی پیشرفت محسوب می شود.  

سعی می کنم کم کم یادم برود تو لایه لایه ی زندگی مان غلت خورده است، هی هرجا بو می کشیم حضور دارد!  

شاید تنها راه زیستن در این فضا نزیستن است! نفس نکشیدن! 

یادم باشد بعد ها از این تجربه ای که نمی توان به آن ننگین گفت با شادی یاد کنم، چون به من فهماند که می توانم دوست داشته باشم... 

و همه ی خاطرات ناخوشایندش را هی توی مغزم تکرار نکنم! 

مهم این است که من فهمیدم می شود دوست داشت، بی بهانه... 

و همزمان می شود توی ذهن همان آدم را هی بد و بیراه گفت و حتی زد! سیلی های محکم!

و هی حرص خورد! 

و هی حرص خورد! 

و هی حرص خورد!

کمتر از نصف

اون یکی پیام داده که چرا اینقدر سخته و ... اینا 

اون یکی پیام داده که تمام کردی؟ 

خودم را نگفت ها! درس را می گوید! 

بعد من بی هیچ استرسی همان قدری که خواندم را دوره می کنم! کمتر از نصف! 

چون می دانم بیشر بخوانم بدتر از این است که دوره کنم...

خدانگهدار.

اصلا هیچ حس خاصی ندارم بعضی وقت ها!‌ مثلا وقتی جواب سر راستت را دادی و نوشتی خدا نگهدار... 

و دقیقا همین الان خدانگهدار توی دلم را یک لحظه خالی کرد و آن موقع اصلا به آن فکر نکرده بودم! یعنی درست فکر نکرده بودم! 

  

روز تولدت هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد، از اطمینان چند پست قبل که بگذرم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد

خدانگهدار.

تا بهار...

به درازای دیوار چین شده است 

فاصله مان

و به بلندای تمام برجک های شاه عباش! 

تا رسیدن بهار  

و سبز شدن چنارها 

همه ی سازه های زمین را  

در چاه زمان فرو خواهم ریخت 

صبر من  

به بهار که می رسد 

می شکفد! 

 

همچین یه کم تخیلانه شد! دور از واقعیت!

آتش و یخ!

نیگا به خودم می کنم می بینم دو روز رو آتیشم دو روز رو یخ!