وقتی یه نفر دیگه می ره قاطی آدم هایی که قبلا یه جوری بهم دروغ گفتن و حالا هر حرفشون برام سند نیست
و همیشه دارم دنبال دروغاشون می گردن از بس گفتن...
حالم بد می شه!!!!!!!
اون ترسی که دیشب از اتاق داشتم رو هیچ وقت تجربه نکرده بودم، اتاقی که توش خدا نفس هاتو ازمون گرفت...
حتی از خونه هم می ترسم!
شده بودم عین قدیما! که باید یکی وایمیستاد منو نیگا می کرد برم دستشویی و برگردم!
حتی تا آیه الکرسی نخوندم از دست توهم دزد و شلوغی و سر و صدای در حیات و ... خلاص نشدم و خوابم نبرد!
دلم می خواست یکی منو بگیره تو بغلش تا آروم بشم و خوابم ببره! اینقدر نترسم...
کاش بودی هنوز...
یه حس خوبی داشت اینکه پیام بفرستی امروز دومین سالی هست که دوستیمون حقیقی شد...
به خدایی ات قسم
بنشان در بر من
از همان مهری که دلم می خواهد
که ببوسم همه تن
همه دست
همه چشم
همه ی روح و تنش
و ببویم همه حس تو را
که چنان مست شوم
به خداییِ تو سوگند خورم
که چنان شهد شدی
و در این در به دری های تنم
مهر شدی...
که بمانی سر در این عقل و تنم، حس و دلم،
و بمانم خاک زمین
بوسه زنم بر تاج سرم...
من این روزها برای بودنت، برای خوب بودم، برای...
نمی دانم!
کاش زودتر بیایی
من برای دوست داشتنت دارم قلبم را بزرگ می کنم
دارم آدم های دوست داشتنی قلبم را می گذارم یک گوشه جا برای بودنت باشد
یه وقت فکر نکنی که فقط تو...
نه!
تو و همه ی دوست داشتنی هام را یک جا می خواهم...
تو بنشین آن بالا
کنار بودنم...
با هم دوست داشتن هایمان را تقسیم می کنیم.
من دست های تو را
چشم های تو را
...
اینجا که می رسد
میگم خدا چرا نیست که من بنشینم اینجا نبودنش را آه بکشم؟
راستی چرا نیست خدا؟
اینجا که طرح ذهنم دارد برای بودنش نقشه می ریزد چرا نیست؟
خدا آن وقت که نشستی قلبم را گشاد آفریدی چرا سهم او را اینقدر دیر می گذاری توی چنگم؟
چرا دیر؟
چرا باید اینقدر دیر از بودنش پر شوم...
پرِ پرِ پر..
خدا یه وقتا که اینجا باهات حرف می زنم، می گم تو که می دونی چیه تو دلم. چرا اینقدر بنویسم؟
هوم؟
خودت راست و ریستش کن خدا...
برام جالبه که وقتی شعر می گم
حتی اگه ربطش به تو باشه
به خوشگلی اش نیگا می کنی
نه به کنایه های توش
نه به حسی که باعث شد بنویسمش
همیشه تشویقم کردی
همیشه بهم انرژی دادی
و همیشه به ساده ترین شکل ممکن، ازت انرژی گرفتم وقتی اولین نفر می شینی شعرمو می خونی...
حالا درسته که چند روزه درگیر از مرده نترسیدنم هستم، اما امشب که بُرد یمنی تو رو که بازش کرده بودید و به پیشنهاد عمه دومیه (خدا حفظش کنه) که گفت یکی بخوابه توش، پا شدم رفتم که بخوابم توش، یه آن ترسیدم!
خوابیدما!
اما ترسیدم!
مثل اون موقع که کفنو باز کردم از تو پلاستیکش، و زیرزمین حرم امام رضا، دادم یکی برام تبرکش کنه، یه آن خانومه گفت: نمی ترسی؟
گفتم نه! اما ترسیدم یه آن!
امشب هم ترسیدم!
با خنده گفتم ببندیشنش، که تو گفتی دیگه پاشو بسه، خدا نصیبم نکنه...
مامانی نفهمید که خوابیدم توش!
اعصاب نداره!
اما برام جالب بود که تو اجازه دادی بخوابم توش...
حس ترسناکی بود...
هنوز هم ننجون می شینه یه گوشه ی خونه و هنوز خونه اش رونق داره
هنوز هم آدم ها دورش جمع می شن
هنوز هم زنده اس خونه اش خودش نفساش...
اما تو دیگه نیستی
بلند می شم می رم تو اتاق و می شینم پای تلویزیون، فوتبال می بینیم، دقیقا جایی که تو خوابیده بودی دو هفته...
همونجا که خدا نفس هاتو پس گرفت
همون جا که اومدم دیدم که دیگه تنت نمی لرزه
همونجا که دیگه غلط نمی زدی
همونجا که غذا گذاشتم دهنت...
می نویسم چرا رفتی؟ اما پاکش می کنم... ناشکری نه...
حتی یه بچه نداری که برات گریه کنه...
جای خالی ات حس می شه عمه...
انگار که داغ باشم هنوز...