مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

کم آوردم...

وقتی بعد از نیم ساعت نگه داشتن یه بغض و تداعی یه سری خاطره ی بیمارستانی و ... 

بغضم شکست، درسته تو چشمات نگاه کردمو گفتم: اگه برام( شایدم گفتم برامون... نمی دونم) اتفاقی افتاد اجازه بدید... 

یه هو به خودم گفتم اگه قرار باشه خودت اجازه بدی چی؟ 

کم آوردم... 

سر نمازم تو خونه ی خدا نفهمیدم چی خوندم 

نفهمیدم چه طور این صحنه ی یه ساعت پیشو بذارم کنار هم حلاجی کنم 

بفهمم نمازم چیه؟ 

که نخوام اشکامو از زیر چادر پاک کنم و کسی& بغل دستی .. نبینه... نخوام دماغمو بکشم بالا... 

کم آوردم... 

ولی شما ها کم نیارید ها... 

اجازه بدید اگه خدا خواست...

یه چند روزی...

زانوی پای چپم که ذق ذق می کنه 

و  

.  

.  

.  

نمی گم خدا توفیق بندگیشو ازم گرفته به قول دوستی... 

اما رنگ به رنگ شدن لحظه هام  

رنگ به صورتم نموندنه 

+ دیگه فردا می خوری...

میشه خدا... مگه نه؟

در به در دنبال ویلچر بودنو... پیدا شدنش... 

حالا درد به در دنبال کسی که بیارش... 

 

خدا نمی شه کلا کسی مریض نباشه؟

یعنی چی آخه!

من نمی دونم چرا تو زودپز رو می ذاری برا من و می ری بیرون! 

 

درسته صداش در آد اگه صداشو تو شلوغی این اهنگا که دارن برام می خونن بشنوم می رم صداشو خفه می کنم 

 

اما تو نمی دونی که تا می آد برم و بیام چقدر زمان دیر می ره برام؟ 

 

یعنی چی آخه! 

 

یکم مراعات کن خب عزیز من!

ساده اس. باور کن.

خب ساده اس 

 

خیلی ساده 

 

اینکه یه اتفاق کوچیک آدمو یاد تو بندازه 

 

مثلا دلم بخواد که امشب تو راز و نیازت با خدا یادم باشی... 

همین!

به همین سادگی...

دلنگی که شاخ و دم نداره که! 

 

مثلا ممکنه فقط با یه پیامک شروع بشه 

 

اینکه یه پیام خوشگل از یکی بگیری و دلت بخواد به کسی بدش. 

اولین کسی که می آد تو ذهنت همونیه که دلتنگشی... 

به همین سادگی...

حسم نمی آد

این روزا شعرم نمی آد 

خوب می دونم چرا! 

چون احساسم داره خاک می خوره!

کاش که دعواتون نشه...

خیلیه عادیه به نظرم که آدم های اطرافت برای کنارت بودن دعواشون بشه 

مثلا همین دیشب 

همین دیشب که تنهایی و بدون حضور همه قرار گذاشتین که فلانی و فلانی این هفته بمونن برای دست به آب رفتنش

هفته ی بعد بدون اینکه فکر کنید که فلانی می تونه کارشو ول کنه وسط روز بیاد برای یه دشویی و بره یا نه؟ اون و یکی دیگه رو مامور کردید 

همین طور سر خود 

مشورت هم معنی نمیده که 

اصن نوه ی پسری از پسر بزرگه اس که باشه 

چه معنی می ده که درگیرش کنید؟ هان؟ 

اصن اینا رو بی خیال 

یکی از فلانی هایی که برای هفته ی دوم تعیین کردید از بس از دستتون عصبانی بود هر کیو دید داغ دلشو مثلا خواست با گفتن کاری که کردید خنک کنه. اما مگه خنک می شد؟ 

هر کی جدید دید هی گفت  

هی گفت  

هی گفت 

کار ندارید شما ها که تنهایی تصمیم می گیرید؟ 

خب همین اتفاقاست که آدم دلش چرکی می شه ها، حالا چرکی هم که  نشه یکی دیگه می اد کلی کفی که توش کلی رخت شسته رو می ریزه ور دل آدم، خب دل آدم می گیره دیگه. ادمیزادم به خدا! 

امن یجب المضطر اذا دعا و یکشف السو...

اینکه بشینم اینجا از درد هات بگم که هیچ 

اما اینکه بشینم اینجا یاد این بیتم که بچه نداری... 

اینکه خواهر برادرات نشستن دور هم به حرف زدن برای خانه ی .. . بردنت 

سادگی ات رو برم... 

قربون اشک هات... 

که می شینی خودت هم تعریف می کنی که می خوان ببرنت 

که خودتم می دونی... 

 

اما من درک نمی کنم این رفتارو  

هر چند ا زمن یکی چیز خاصی بر نمی آد. 

جز ختم قرانی که برات برداشتم... به نیت شفای تو... 

 

تا حالا هم ۱۵جزئش رو کسای قبول کردن که بخونن. امیدوارم ۱۵جزئی که مونده هم کسای باشن که کمک کنن ... ان شا الله.

نمی دونم...

وقتی می گی نبرش بیرون، زیاد حرف می زنه، چشمش می زنن، یکم برام خنده داره حرفت. یکم غیر قابل هضمه، نمی تونم بپذیرم حرفتو، یکم که فکر می کنم یادم می آد که می گفتن، لباس ساده ای پوشیده بودم با موهای طلایی م بردنم تو یه عروسی فرداش پریدم جلو ماشین و ...

ولی بازم زیاد نمی تونم بپذیرم که اینقدر حساس باشی!

نمی دونم شاید باید مامان بشم!

تا باورم بشه بچه ی چند روزه با چشای خوشگلش می تونه چشم بخوره باباش یه هفته به خاطر پیش خدا رفتنش بمونه تو خونه عزاداری کنه...

نمی دونم! 

هووووووووووراااااااااااااا

بعد اینکه آدم باید گیر کنه تو گِل! 

تا یاد بگیره ویندوز عوض کنه! 

 

بالاخره با کنترل از راه دور ویندوز عوض کردم! 

هوووووووووووووووورااااااااااااااااااااااااااااا 

خب هورا داره دیگه.