مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

کاش آروم بری...

اینکه دنیایی که هنوز داری توش نفس می کشی داره آماد می شه برای رفتنت...

دارن آماده اش می کنن برای رفتنت...

شیشه ها تمیز می شن...

خونه ها جارو می شن...

جمع و جور می شه همه جا...

اصلا برام خوشایند نیست...

اینکه بازم یادم می آره که یکی داره از کنارمون کوچ می کنه

اینکه بازم همه چی تکرار...

این اصلا خاطره ی خوبی از این روزها نیست که داره ثبت می شه...


کاش که خدا آروم ببرت...

اگه نمی برت هم عذاب نکشی با بودنت...

با رفتاری که باهات ممکنه بشه...

کاش خوب بشی پاشی دوباره کنارمون قدم بزنی...

کاش دوباره پر حرف بشی...

آخه این روزا به زور می شه ازت حرف گرفت...


این روزا حتی دست زدنت هم نرمال نیست...

این روزها اصلا حواست سر جاش نیست...


محض حفظ ظاهر!

خدا تو ببخش که روزه نگرفته افطار کردم!


آخه من موندم به یه نفر دیگه چه ربطی داره که ادم روزه می گیره یا نه!


اصن چرا مردا، پسر ها، یاد نمی گیرن که از یه خانوم نپرسن روزه هستی یا نه؟



یا ارحم الراحمین...

همیشه این مامان ها رو که می دیدم دارن غذا دهن بچه شون می کنن و هی با هر قاشقی که دهن بچه می ذارن هی لب و دهن خودشونم تکون می خورد، تعجب می کردم! 

می گفتم آخه چرا خودشم انگار داره غذا می خوره؟ 

داره به بچه می ده هااا ! 

تا اینکه دیشب بشقاب سوپ رو که آوردن بدم بهت، دیدم خودمم دارم اون حرکت رو انجام می دم! 

دیگه تعجب نمی کنم! 

 

* بشقاب رو که‌ آوردن، تو سینی بود، گفتم یه دققه صبر کن تا یخ کنه، خودمم داشتم لوبیا تمیز می کردم، بعد فکر کنم گشنه ات بود، دستتو اوردی که بشقابو بکشی جلو خودت بخوری، اما دستت جون نداشت و دستت رفت تو بشقاب... 

خب می دونیم که دستت جون نداره حتی یه قاشق خالی رو بگیره، حتی دستت توان گذاشتن یه پولکی تو دهانت رو نداشت، همینه که نزدیک یه هفته است غذا دهانت می ذاریم... 

و همه نگرانن که چی می خواد بشه... 

خدا اول به تو و بعد به ما رحم کنه، که بزرگی ات رو زیر نتونستن هامون، کمر هامون که جون نداره بردار و بذارت کنه خم نکنیم... 

:خجولت!

داشتم به دوست جدید از خطه ای از این خاک فکر می کردم که تقریبا هم سن تو بود 

بعد یادم اومد که وقتی ۳۳ سالت بشه می شه اومد بهت گفت دیگه سه شدی... 

 

:خجولت!

نمی دونم...

اینکه هر روز به تعداد دوستام از یه خطه از این خاک اضافه می شه یه حس خاصیه... 

نمی دونم...

آب آب آب ...

احتمالا از امشب کمتر شب ها آب خواهم خورد!

1:48 بامداد 19رمضان

خدایا  

این لحظه های ناب را 

برای دوستانم  

با بهترین هایت قاب بگیر و بر قلب های پاکشان بیاویز 

که نگاهشان از درگاهت 

بی امید نیست...

خدا هست.. می دونم.

از در بانک که اومدم بیرون، دیدم داری می ای سمت پله ها، دیدم پاهات دارن تو هم وول می خورن، تعادل نداری، خواستی از دو تا پله ی کوچولوی جلوی ورودی بانک بیای بالا دستاتو گذاشتی رو پله دومیه و سعی کردی پاهاتو بکشی بالا 

گفتم: کمک می خوای؟ 

دستتو اوردی جلو و دستت رو گرفتم و سعی کردی تعادت نداشته ات رو حفظ کنی و دو تا پله رو بری بالا و بری تو.. 

گفتم بمونم منتظر؟ گفتم بیام کمکت بازم؟ 

گفتی نه... 

من رفتم 

رفتم اداره ی بغلی 

برگشتم بیرون دیگه ندیدمت 

من یه لحظه پیشت بودم 

ولی خدا همیشه باهاته مگه نه؟

شکر...

خدا امروز حالمو جا آوردیا... 

از بس بغض کردم 

از بس هی اشکامو نیگر داشتم که نریزن 

از بس گلوم درد اومد 

از بس که بهم گفتی زنده ام...سالمم... می شنونم... می بینم... راه می رم... می خورم... می نوشم... همه چیم تموم... 

 

شکر خدا... 

 

خدا فقط تو...

اینکه بیای وایسی جلوم بگی از فردا باید خونمون هر روز تمیز و مرتب باشه دلم می خواد کَر بشم... 

 نشنوم... 

نشنوم که دیگه نمی تونه راه بره 

که رنگش زرد می شه 

که یه هو دور و برش رو نمی فهمه 

که پاهاش رو زمین کشید می شه 

که ... 

خدایا شفا...

ببخش و بذار خدا تو سلول هات بخنده از داشتنت...

این روزا که برای کار خیری به چند تا از شما دوستان رو زدمو نه شنیدم 

خواستم که بخواهید و رد کردید... 

و ناراحت شدم... 

فهمیدم که خیلی وقتا قدرت نه شنیدن ندارم... 

 خودم به خودم می گم از بس لوسم کردن 

ولی من لوسم؟ 

نه نیستم! 

فقط گاهی حرف داداشی که آویزه ی گوشمه رو یادم می ره... 

که اگه کاری برای کسی کردی توقع کاری ازش نداشته باش... 

نگو برای کاری کردم الان باید یه کاری برام انجام بده... 

یا اگه چیزی دادی انتظار رفتار متقابل نداشته باش... 

با نیاز نبخش... 

 

وقتی داری می بخشی بخشنده باش 

وقتی می بخشی تو اوج سخاوت ببخش 

بخشیدن رو مقابل نمی بخشم نذار 

این بخشیدن با اون بخشیدنی که توش اذیت شدی حالا کینه داری، قاطی نکن 

این بخشیدن رو وقتی داری به کسی لطف می کنی حس کن 

وقتی داری بی دریغ به کسی می دی حسش کن 

لطف نکن 

ببخش... 

احساس بزرگی نکن 

احساس خودت رو خواستن نکن 

وقتی داری چیزی به کسی می دی از دل بهش بده... 

نه که وقتی می دی بعد ها یه هفته یه ماه یه سال بعدش بگی من این کارو کردم الان اونم باید... 

نه  ... 

یه جایی این وسط ها واسطه ات کرده خدا ... 

ببخش و بذار خدا تو سلول هات بخنده از داشتنت... 

یاد بگیر وقتی نه شنیدی بخندی... 

و وقتی بله شنیدی شکر گزار باشی... 

عین امروز که داشتی با خدا حرف می زدی اون قبلش فکر کنم یه بنده شو فرستاده بود بهت هدیه بده... 5جز قران بهت هدیه بده... 

ببخش و عادت کن به نه شنیدن... به بله گفتن... 

ببخش... احساست رو ببخش...