مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

: عصبانی

اَه 

به خاطر توی از خد راضی گلوم پره 

اون وخ نمی دونم چرا نگهش داشتم! 

 

دارم فکر می کنم یه جوری خودمو آروم کنم.  

بغضم که سعی می شه فرو بدمش. 

 

دارم کم کم می خندم. 

یه اشتباه کردم .

یه اشتباه کردی. 

 

قیافه ی عصبانی م تو ایینه دیدم یه ساعت پیش دیدنی بود. خودم ترسیدم. ولی تو که ندیدی! بر می گردی می گی پشت چشم نازک کردم. 

از خود راضیِ ... 

خب الان یکم دارم می خندم. 

یادم از اخمم می اد خندم می گیره حتی الانم که دارم فکر می کنم اخمام تو همه قیافم خنده دار می شه ا زخودم. 

یه جوری رفتار می کنی آدم دلش می خواد بگیره بچزونت. 

که البته زورم بهت نمی رسه! احتمالا دو برابر منی! 

 

دلم می خواد یه مشت بکوبونم تو اون صورتت! 

 

الان باید یکم اینجا حرصم خالی شه بغضه هنوز نرفته پایین. 

چشامم گناه دارن. 

جونم که ندارم! 

باید بیاد بهت بگم که حلال کن! 

 

خب طول می کشه رفتارهاتو تحلیل کنم. بعد از دستت آروم شم. 

عصبانیم بخوابه و ...  

البته الان اروم ترم. 

 

داشتم به این فکر می کردم که یک ده هزارم درصد یه عذرخواهی کوچولو. یه منت کشی...!  

اصن تو ذاتت نیست آدم  

 

شاید من زیادی لوس تشریف دارم که اون طوری برا توی آدم اون طوری اشکین شدم.

:((

اصن درک نمی کنم خودمو که چرا دارم گریه می کنم! 

انگار با اون ادامه ی ... کوفتی منو زمین! 

 

تو حق نداری. فهمیدی؟ 

 

هه! 

اینجا زبونم فقط درازه! 

 

تو خوبی...

تو ندیدی وقتی گفتم بریم ... و گفتی هی هر شب می گی بریم. خوابم می آد و خسته ام و ...  

اما وقتی خوابت نبرد نشستی جای الان من، تو پله ها، وایسادم صدای چرخیدن صندلیُ صدای تِک تِک کردنت رو کلید های صفحه کلید رو شنیدم و رفتم... رفتم نشستم گریه کردم! 

 

یاد اردلان قصه ی این شبا افتادم! 

 

شاید بعدش یاد اون فوتبالیسته که قبل از اذان داشت قصه ی یتیمی شو می گفت افتادم 

 

می دونی خب یه چیزای بودنشون مهم تر از خوب بودنشونه. 

تو از همونای. 

نه که بد بوده باشی. نه. خسته بودی!  

اما اون لحظه به خدا گفتم فقط باشی... 

من از نبودنت می ترسم... 

اون بغضه بعدش اشک شد رفت پی کارش... اما اگه تونباشی انگار که دیگه هیچی نیست... 

تکیه ی دلمی بعد از خدا... 

حتی اگه خوابت نبره وقتی با من نیومدی... 

حتی اگه همراه نباشی... 

اینقدری خاطره ی گل و گشاد هست که هزار تا خودمو توش جا کنم و باز پر نشم از تو ... از خوبی هایی که بهشون می نازم... 

بقیه ی بد های قصه یه جایی کم می آرن. 

یه جایی باید بذارمشون زیر فرش های خونه. روشون راه برم له بشن... 

قشنگی چشمات مهم تره... 

داشتنشون مهم تره... 

دستات حتی اگه رو سرم آروم فرود نیان به لطافت... بودنشون مهم تره... 

آغوشت اگه باز نشه حتی سالی یه بار... 

حتی اگه بوس هات قندیل ببندن... 

حتی اگه دوستت دارم هات پشت بودن هات قایم بشن مهم نیست. 

می شه تحمل کرد. یه گوشه ای بغض می شن بعد رها می شن... وقتی چشام باز بازن... کسی دور و برم نیست... 

اما اگه تو نباشی... 

خدا باشه... باشه؟

فکره دیگه!

این که یه مدت مدام فکر می کردم که وقتی پشت سرت نشستم رو موتور، به یه جای اتوبان، دقیقا قبل از تقاطع که می رسیم و تو قوس می دادی موتور رو به کنار خیابون تا برسی به تقاطع و ... من همش فکر می کردم یه روز با این حرکت تو می ریم تو شمشاد ها و ...  

تو شمشاد ها نرفتیم، دقیق اون چیزی که فکر می کردم نشد! دو تا دیگه رو فرستادی تو شمشاد ها و خودمون غلطیدیم... 

زنده ایم خب... 

 

الان به یه چیز دیگه فکر می کنم! به کلید هایی که آماده می ذارید تو موتور هاتون، بعد در حیات باز و حیای گربه شاید رفته باشه ددر دو دور! 

 

فکره دیگه! مدام می آد!

تا کجا ...

این که نیم ساعت پیش سر بی جونی قرآن رو که خودن به دعا های بعدش گوش نداده اومدم خونه 

این که زنگ می زنی ۵تا زنگ نخورده( عادته به این تعداد زنگ کم) خودتو می رسونی خونه که نکنه فشارم بیفته 

این که می خندم و می گم که نمی میرم که 

می گی گفتم یه وقت فشارت می افته... 

این که سحر هر چی گفتی غذا رو بدمت ندادم 

این که غذا رو از جلوت بر داشتم 

این که از بس چونه زدی برای غذا و ندادم قند عسلت عصبانی شد 

این که الان بی جونم... 

این که برات مهم بود روزه بگیری تا هر جایی که تونستی... 

این که ... 

دارم به این فکر می کنم که من، تا کجا پای روزه ام وای میسم. اصلا تا کجا طاقت میارم، طاقت نه،‌تا کجا تحمل... اصلا نقطه ای که باعث بشه من بشکنم کجاست؟ 

 

به اینم فکر کردم که چه راحت می شه مُرد! مثلا کسی تو خونه نباشه،‌فشارم بره پایین ۶ . بعد بمیرم! 

خیلی ساده و ریلکس! 

 

به رد پیشنهاد قرآن خوندن هم فکر می کنم که جون بالا بردن تن صدامو حتی نداشتم! 

دارم به این هم فکر می کنم که نذاشتم سحر چیزی بخوری!!!!!!!!! 

دستام دارن می نویسن، اما دهنم خشک شد!!!!!!! 

 

خدایا شکر... 

 

شاید دعوت نشدیم...

دلم می سوزه! 

می سوزه که همه به یه بهونه ی خنده داری می گن نمی ریم زیارت! 

دلم می سوزه که تا وقتی اون آدم محترم نمی دونست که نمی آد یا نمی ذارن که بیاد همه می اومدن و گرما مطرح نبود! 

حالا جالب شده! 

چون اون خانوم نمی آد. 

گرما هم مطرح می شه! 

خدا شکر... 

همه چی خوبه حالا

خب الحمدالله رب العالمین کیبورد محترم تعویض شد برگشتم رو همون کیبورد غول پیکری که قبلا می داشتم تِک تِک می کنم! 

چی بود اون آخه! 

اسکیپ ش دم دست بود  

کلی می نوشتم بعد می خواستم بزنم رو "پ" که دم دستش بود همه چی می پرید! 

الان حالم خوبه 

دیگه لازم نیست هی نیگا کنم این کلید های چپ و راست کجان؟ یه هو نزنم رو صفر! 

حتی با کلید های دیلیت ش هم مشکل داشتم!  

گیجم می کردن! مثل این کیبورد غول پیکرم نبود که! هی جابجا می زدم! 

 

الان خب همه چی آرومه. دیگه لازم نیست هی به صفحه کلید نیگا کنم! یا کمتر نیگا می کنم. همه چی آرومه!